یا ثار الله

 

مراسم عزاداری شهادت امام سجاد (ع) وشب سوم سید الشهدا (ع)

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

 باز این چه نوح وچه عزا وچه ماتم است

موعد:  سه شنبه 12 المحرم الحرام  بعد از نماز مغرب وعشا

میعاد : مسجد فاطمه الزهرا (س)

همراه با قرائت زیارت عاشورا ، سخنرانی و شعر خوانی

و سرویس برگشت به خمینی شهر

مهمان سفره امام حسین هستیم

در این شور شیدایی ما نیز خواهان مرید بودنیم..همراهمان باشید

 

باده نوشیده شده،پنهانی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://persiankhodro.com/news_images/image_news_7067.jpg

خواب مي‌بينم در تونل، سفره پهن كرده‌ايم، بالش گذاشته‌ايم و دراز كشيده‌ايم؛ پيك‌نيكِ ابلهانه در جايي اشتباه. از تونل نمي‌ترسم؛ یادم نمی‌آید، شاید ماشين‌هايي باشند که بيايند ما را زير كنند. همان‌جا توي خواب از اين مي‌ترسم كه آن بيرون آدم‌هايي باشند كه زير آفتاب چاي مي‌خورند. مي‌ترسم در همين چند قدمي، آدم‌هايي باشند كه نور، افتاده بر تكه‌هاي نانشان و باد، لبه زيرانداز را مي‌كوبد به كناره شيشه مربايشان، درست وقتي ما براي گردشِ عصرگاهي دلپذير، در تونل، زيرِ نورگير و هواكش، چادر زده‌ايم.
ترس‌ها را كه تقسيم مي‌كردند، اين ترسِ عجيب، سهم من شد: مدام فكر مي‌كنم گونۀ خوبي از زندگي، جايي همين نزديكی، جریان دارد كه من از آن بی‌خبرم؛ گونه‌ای خوشبختي که من نمي‌دانم و از دست دادنش احمقانه است، خيلي احمقانه.
مي‌ترسم همين الان كه ديگراني دارند مي‌خندند، من در لطیفه‌ای ابلهانه و تودرتو، گم شده باشم، از آن لطیفه‌های طولانيِ ملال‌انگيز كه مرحله به مرحله، ادامه پيدا مي‌كند و آخرش هم معلوم مي‌شود روي دو كلمۀ شبيه بنا شده و تو همۀ وقت به دومي فكر كرده‌اي و آن‌ها منظورشان اولي بوده.
مي‌ترسم سوال‌ها، دو برگي بوده باشد و حالا كه بي‌خيال سوت مي‌زنم و خوشم كه سريع بوده‌ام، ديگراني كه خبر دارند پشت ورقه خالي نيست، هم‌چنان می‌نویسند. هراسِ ساده از برگه‌هاي دورويه، كه شايد يك رويشان را نبيني و سرنوشتت بالا و پايين شود از سال‌هاي مدرسه هنوز با من است.
ترسِ خرگوش‌هاي مغرورِ خوابيده زير درخت را دارم وقتي كه لاك‌پشت‌هاي مصممِ پرحوصله به آخر راه رسيده‌اند. مي‌ترسم ناگهان بفهمم تمام مدت كه به خيال خودم زرنگي مي‌كردم، قاعدۀ بازی طور ديگري بوده.
ترس ازلي از اين‌كه گندم‌هاي برادرت را بخرند و تو دقيقا به خاطر نقشه‌هايت، به خاطر زرنگي‌ها و تيزبازي‌هايت، بازنده شوي. حسادت‌هايي هست كه جسدش را هيچ جا نمي‌شود پنهان كرد.


قسمت ترسناك‌ترِ كابوس‌هايم آن‌جاست كه مي‌خواهم از توي تونل راه بيفتم، بروم تا مطمئن شوم آن بيرون جايي نيست ولی نمي‌توانم. نخ‌هاي زيرانداز حصيري به تك‌تك انگشت‌هاي پايم گره خورده يا دور و بري‌هايم مرتب سوالي مي‌کنند و حرف مي‌زنند، مي‌خواهم بپرم وسط حرفشان و نمي‌شود، جمله بعدي به جمله قبلي مي‌چسبد و خنده‌ها در هم فرو مي‌روند و من همين‌طور نيم‌خيز و مردد ...  كه از خواب مي‌پرم. قسمت ترسناك‌ترِ كابوسم اين است كه مي‌فهمم به گونۀ خودم از زندگي، عادت كرده‌ام.
همان‌جا در خواب مي‌دانم كه اگر در همين همسايگي هم خبر خوبي باشد سراغش نمي‌روم. دنبالش راه نمی‌افتم چون حس مي‌كنم دير شده و نور چشمم را مي‌زند. رطوبت و خفگيِ اين سايه را دوست دارم و فكر مي‌كنم بيرون از اين‌جا، تنهايي و كم و كوچك بودن اذيتم مي‌كند.
 بعد، خيلي مي‌ترسم.
 خیلی مي‌ترسم و دلم مي‌خواهد يكي روضۀ جنابِ حر بخواند. بيدار كه مي‌شوم هميشه دلم مي‌خواهد يكي روضۀ جنابِ حر بخواند.ا
برگرفته از مجله همشهری داستان آذر [نیشخند]90


چرا دعاهای ما مستجاب نمیشود ؟!

نویسنده : یوسف جعفری پور


پیامبر (ص) در جواب کسی که پرسید چرا دعاهای ما مستجاب نمیشود فرمود:به سبب ده عامل دل های شما مرده است :

1- خدا را می شناسید و اطاعتش را دوست نمیدارید.

2- قرآن می خوانید و عمل نمی کنید.

3- دوستی رسول خدا را ادعا می کنید و با فرزندانش دشمنی می ورزید.

4- می گویید دشمن شیطان هستید ولی موافق اوکار می کنید.

5- ادعای دوستی بهشت را دارید و برای بدست آوردنش عملی انجام نمی دهید.

6- می گویید از آتش می ترسید ولی با دست خود بدنهایتان را درآن می افکنید.

7- با عیب جویی کردن از مردم از عیب های خودغافل مانده اید.

8- ادعای دشمنی با دنیا را دارید و یکسر به جمع کردن آن مشغول هستید.

9- مرگ را پذیرفته اید ولی برای آن آماده نشده اید.

10- مردگان خود را دفن می کنید وعبرت نمیگیرید.

این ها موانع اجابت دعاهاست.



حسین (ع) از نگاه علی

السلام علیک یا ابا عبدالله  

 

·        اگر در جامعه ای فقط یک حسین و یا چند ابوذر داشته باشیم هم زندگی

 خواهیم داشت هم آزادی هم فکر  هم علم ، هم محبت و هم قدرت و

 سرسختی خواهیم داشت و هم دشمن شکنی و هم عشق به خدا.

 

 

·        از کودک حسین (ع) گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش، و از آن قاری قرآن تا

 آن معلم اطفال کوفه، تا آن مؤذن، تا آن مرد خویشاوند یا بیگانه، و تا آن مرد

 اشرافی و بزرگ و باحیثیت در جامعه ی خود و تا آن مرد عاری از همه ی فخرهای

 اجتماعی، همه برادرانه در برابر شهادت ایستادند تا به همه ی مردان، زنان،

کودکان و همه ی پیران و جوانان همیشه ی تاریخ بیاموزند که باید چگونه

زندگی کنند. 

 

 

·        در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می‌کنند، اما برای

 حسینی که آزاده زندگی کرد٬می‌گریند!

ادامه نوشته

ندای محرم...


نویسنده : یوسف جعفری پور


پروانه ام دوباره مرا آتشم زنید

هر لحظه هر نفس همه جا آتشم زنید

 

پای فرات ، علقمه فرقی نمیکند

دست شما ست تا که کجا آتشم زنید

 

اصلا برای گرمی شبهای ماتمت

من را خریده اید که تا آتشم زنید

 

هر شب به حاجتی سر این روضه می رسم

شاید میان بزم عزا آتشم زنید

 

من را گره زنید به این بیرق بلند

روزی میان کرب و بلا آتشم زنید

 

عمری میان روضه ی تان گریه می کنم

با این امید تا که شما آتشم زنید

 

این چشم ها حواله ی غم های زینب است

اشکی دهید و در همه جا آتشم زنید

برادر! عیدت مبارک

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.etudfrance.com/mahdi/wp-content/ghadir.jpg

غدیر بود. رفتیم پیشانی ابوذر را ببوسیم و بگوییم: «برادر! عیدت مبارک» پیشانیش از آفتـاب ربذه سوخته بود!!
به «ابن سکیت» گفتیم «علی». هیچ نگفت، نگاه‌مان کرد و گریست. زبانش را بریده بودند!!خواستیم دست‌های میثم را بگیریم و بگوییم «سپاس خدای را، که ما را از متمسّکین به ولایت امیرالمؤمنین قرار داد» دست‌هایش را قطع کرده بودند!!گفتیم:«یک سیدی بیابیم و عیدی بگیریم» سیّدی! کسی از بنی‌هاشم.


جسدهاشان درز لای دیوارها شده بود و چاه‌ها از حضور پیکرهای بی‌سرشان پُر بود! زندانیِ دخمه‌های تاریک بودند و غل‌های گران بر پا، در کنجِ زندان‌ها نماز می‌خواندند.
فقط همین نبود که میان بیابان بایستد، رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کند تـا ماندگان برسند. فقط همین نبود که منبری از جهازِ شتران بسازد و بالا برود، صدایش کند و دستش را بالا بگیرد، فقط گفتن جمله‌ی کوتـاه «علی مولاست» نبود. کار، اصلاً این قدرها ساده نبود. فصل اتمامِ نعمت، فصل بلوغ رسالت. فصل سختی بود. بیعت با «علی» مصافحه‌ای ساده نبود. مصافحه با همه‌ی رنج‌هایی بود که برای ایستـادن پشت سر این واژه‌ی سه حرفی باید کشید. ایستـادن پشت سرِ واژه‌ای سه حرفی، که در حق سخت‌گیر بود.
این روزها ولی، همه چیز آسان شده است. این روزها «علی مولاست» تکیه کلامی معمولی و راحت است. اگر راحت می‌شود به همه تیرک‌های توی بزرگراه، تراکتِ سال امیرالمؤمنین زد و روی تـابلوهای تبلیغاتی با انواع خط‌ها نوشت «علی»!؛ اگر خیلی راحت و زیاد و پشت سر هم می‌شود این کلمه را تکرار کرد و تکرار، حتماً جایی از راه را اشتباه آمده‌ایم. شاید فقط با اسم یا خطّ بی‌جان مصافحه کرده‌ایم، وگرنه با او؟!... کار حتماً سخت بود، صبوری بی‌پایان بر حق، تـاب آوردن عتاب‌هایش حتماً سخت بود.
آن «مردِ ناشناس» که دیروز کوزه‌ی آبِ زنی را آورد، صورتش را روی آتشِ تنور گرفته «بچش! این عذاب کسی است که از حال یتیمان و بیوه‌ زنان غافل شده». آن «مرد ناشناس» سر بر دیوار نیمه‌ خرابی در دل شب دارد، می‌گرید: «آه از این ره‌توشه‌ی کم، آه از این راه دراز» و ما بی‌آنکه بشناسیمش همین نزدیکی‌ها جایی نشسته‌ایم و تمرین می‌کنیم که با نامش، شعر بگوییم، خط بنویسیم، آواز بخوانیم و حتی دم بگیریم و از خود بی‌خود شویم.
عجیب است! مرد، هنوز هم «مردِ ناشناس» است.

از دیار حبیب2

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.mehrnews.com/mehr_media/image/2012/02/762684_orig.jpg


گویند آن شهر را نام انطاکیه بود از زمین موصل و آنان سه پیغمبر بودند و در این شهر ملکی بت پرست بود...حق تعالی سه پیغمبر فرستاد،‌هر سه بیامدند و پیغام حق رسانیدند...یک سال پیوسته دعوی حق کردند و آن قوم ایمان نیاوردند و گفتند اینها را هلاک باید کرد،روزی جمع شدند که ایشان را هلاک کنند، حبیب نجّار بیامد تا یاری کند پیغمبران را: مردی پارسا و غریب بود...

پارسا بودی و غریب؟...برای من ولی به آذرخش می مانستی: از همان روزهای کودکی که تازه با یاسین مأنوس شده بودم...از همان جا که می آمدی: دوان دوان: از دورترین نقطه شهر: می آمدی که انقلاب کنی، که آن آیاتِ یاسین تا ابد برایم اوج بگیرند، که خیال کودکانه ام پرواز کند...همیشه دلم می خواست مردمِ انطاکیه حرفت را باور کنند، بپذیرند...انطاکیه؟ شهری با سه پیامبر اما تاریک و پرسایه...

برای من ولی به آذرخش می مانستی: از همان روزها که دانستم اسم آن مرد، حبیب نجّار بوده است...صدایت آشنا بود حبیب! حرفهایِ ساده ات را دوست داشتم: " بیایید و از این پیامبران تبعیت کنید، همین ها که از شما مزدی نمی خواهند، همین ها که خودشان هدایت یافته اند..." موضوع ساده بود حبیب! ساده است، نه؟ کاش می فهمیدند، کاش می فهمیدیم!!!...بعد هم برای اینکه یقینت را به رخشان بکشی از خودت سؤال پرسیدی: همان سؤالی که من هم خیلی وقتها از خودم پرسیده ام: با یک تفاوت کوچک! تو از سر یقین، من از رویِ تردید! : " آخر چرا نپرستم؟ چرا عبادت نکنم کسی که مرا خلق کرده و عاقبت هم به سوی او باز خواهم گشت؟ اگر نپرستم که من هم مثل شما از گمراه شدگانم! "...به همین سادگی! اما نه! ساده نیست حبیب، خودت را نبین! تو یک قهرمانِ قرآنی هستی، ماها عمری را سرِ همین یک حرف می گذارنیم و به یقین نرسیده می میریم!

من همه اش در حسرت آن لحظه توام حبیب که نجوایی صدایت می زند: " ادخل الجنّه: بفرمایید داخل بهشت"...در حسرت آن که حتّی چگونه رفتنت را قرآن بازگو نمی کند، من همیشه بی پروا پریدنت را وسط آن آیه ها دوست داشتم، از همانجا که با خودت حرف می زدی، گفتند: بفرمایید بهشت! و اگر توی قصص الانبیاء نمی خواندم نمی دانستم که :" او را چنان بزدند و شکنجه کردند که بمرد"...

مهربان بودی حبیب! قرآن می گوید: به بهشت که وارد شدی، باز هم دلت برای مردم ِشهرت می سوخت و افسوس می خوردی که: "کاش آن ها اینجا را می دیدند، می دیدند که پروردگارم مرا چطور مورد لطفش قرار داده و کرامتم بخشیده"...این حرفهایت، این دغدغه هایت بیچاره ام می کند حبیب!

آآآی حبیب نجّار! نمی دانی چقدر این قرن بیست و یکم محتاج توست!...محتاجِ تو که بیایی و به همان سادگی گرد خاکستری این روزها را از پیشانی مان بزدایی!...گم شده ایم حبیب! یادمان رفته! همان حرفهای ساده ات را یادمان رفته!...

چشمهایم را می بندم: صدای گام های مردی از دور می آید: آذرخش گونه: می آید که انقلاب کند: مردی از دیار حبیب!

بسم الله الرّحمن الّرحیم...وجاء من اقصی المدینة رجلٌ یسعی قال یا قوم اتّبعوا المرسلین* اتّبعوا من لا یسئلکم اجراَ و هم مهتدون* وما لی لا اعبد الّذی فطرنی و الیه ترجعون* ءاتّخذ من دونه آلهة ان یردن الرّحمن بضرٍّ لا تغن عنّی شفاعتهم شیئاً و لاینقذون* انّی اذاً لفی ضلالٍ مبین* انّی آمنت بربّکم فاسمعون*قیل ادخل الجنّه قال یالیت قومی یعلمون* بما غفر لی ربّی و جعلنی من المکرمین...

یس20-27

در انجیل آمده است...

س ل ا م    ع ل ی ک م

در انجیل آمده است:
او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست.»

این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمی‌دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند.

همان هفته با یک نقره‌کار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت.
وقتی طرز کار نقره کار را تماشا می‌کرد، دید که او قطعه‌ای نقره را روی آتش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصی‌های آن سوخته و از بین برود.


زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته می‌شویم. بعد دوباره به این آیه که می‌گفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقره‌کار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟
مرد جواب داد بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد. اگر در تمام آن مدت، لحظه‌ای نقره را رها کند، خراب خواهد شد.


زن لحظه‌ای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا می‌فهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»
اگر امروز داغی آتش را احساس می‌کنی، به یاد داشته باش که  خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.

به داده و نداده و گرفته ات شکر....

نویسنده : ریحانه قاسمی

بسم الله الرحمن الرحیم

    بار پروردگارا! چه بسیار دست بر آسمانت دراز کردم و چه بسیارها خواستم و خواستم و چه فریادها که عاصیانه روانه درگاهت نمودم

و تو صبورانه در بیکرانی کرمت سرگشتگیم را به نظاره نشستی و باز آرام به خود خواندیَم.

    اما دریغ ...! که بیدادِ فریادم سایه سکوت بر نجوای مهربانی هایت افکند و دیار سرگشتگیم را هیاهوی سراب ها پوشاند

و من گمگشته تر از پیش در خود فرو لغزیدم و در خم فریادی دست به دامان ناخودای سراب ها شدم.

   بار الاها! خسته ام ... شکسته ام ... بریده ام ...!

  دیگر حتی سکوت نیز فریادم را به سخره میگیرد و اشک نیز از کویر چشم هایم بار بسته است؛

خیره بر خیرگی های خویش بر خود نحیب وا أسفا میزنم و در ژرفای بی کسی هایم تنها چشم بر امتداد نجوای همیشه تابانت دوخته، خموش گوش میسپارم بر خیال مهربانی هایت؛

در نسیم هوایت تن به باد خواهم سپرد و روح به زلالِ های های مردم چشم؛

سکوت را به فریاد خواهم خواند و بی صدا نامت را آواز خواهم کرد.

    غرقه در بی کرانی رحمتت بر آستانت به خاک می افتم و بوسه شکر بر جبین خداییت می نشانم،

حکمتت را سلام میگویم و خداییت را سپاس و در ورطه آزمون بندگیت صبورانه می ستایمت.

   بار الاها! به داده و نداده و گرفته ات شکر

که داده ات نعمت است و نداده ات حکمت و گرفته ات امتحان.

مومنی میان خانواده کفر

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

پیام‌بر نبود، نبی نبود، از اوصیاء و اولیاء هم نبود. اما به جز انبیاء الهی ردپای کسی به قدر او روی آیه‌ها نمانده است. آن‌قدر که سوره‌ای را به افتخارش نام‌گذاری کنند.

پیام‌بر نبود، نبی هم نبود، از اوصیاء و اولیاء ‌هم نبود. اما مظهر استجابت دعای رسول خدا بود، آن‌جا که به فرعون گفته بود: ‌انّی عذتُ‌ بربّی و ربّکم. آن‌جا که به خدا پناه برده بود از شرّ فرعون. خدا، استعاذه موسی را با او مستجاب کرده بود؛ و قال رجلٌ مؤمنٌ‌ من آل فرعونَ یَکتُم ایمانَه...

پیام‌بر و نبی که نبود هیچ، از اولیاء و اوصیاء هم که نبود هیچ، وسطِ خانواده کفر و انحراف بزرگ شده بود و نفس می‌کشید. توی همان خانواده‌ای که فرعون بزرگ شده بود؛ رجلٌ‌ مؤمن من آل فرعون. آن‌قدر که توی آن شرایط خفقان خانواده‌اش، ایمانش را مخفی کرده بود؛ یکتم ایمانه. تا راه را برای بهانه ما ببندد؛ جامعه و خانواده و محیط و ... نمی دانم همین بهانه‌ها که ردیف می‌کنیم برای شانه خالی کردن‌هایمان.

پیام‌بر نبود، اما سپر جان پیام‌برش شده بود. آن‌ هم با قدرت منطق و استدلال. با خوب حرف زدن. اتقتلون رجلا ان یقول ربّی الله و قد جاءکم بالبیّنات من ربّکم؟ پیام‌بر نبود. اما وجدان های خوابیده قوم‌ش را با سؤال بیدار کرده بود. با خوب تبیین کردن؛ فمن ینصرنا من بأس الله ان جاءنا....انّی اخافُ‌ علیکم...ما لکم من الله من عاصم... انّما هذه الحیوه الدّنیا متاع...من عمِل سیّئه فلا یُجزی الّا مثلها... یا قوم اتّبعون اهدکم سبیل الرّشاد...

پیام‌بر نبود، اما حجت خدا بود برای قوم‌ش. آن‌قدر که وقتی نشنیدند حرف‌هاش را، عذاب خدا نازل شد برای آل فرعون. فوقیه الله سیّئات ما مَکِروا و حاق بآلِ فرعونَ سوء العذاب.

سلسله پیام‌بری و نبوّت ختم شده. هزار و چهارصد و چند سالی می‌شود. اما کاش سلسله حبیب‌ها و آسیه‌ها و مؤمن‌های آل‌فرعون‌ تمام‌ نشود. سلسله کسانی که تمام قد مقابل مظاهر انحراف و کفر و شرک و جهل و نفاق جامعه شان، قد عَلَم کنند.

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 وَقَالَ رَجُلٌ مُّؤْمِنٌ مِّنْ آلِ فِرْعَوْنَ یَکْتُمُ إِیمَانَهُ أَتَقْتُلُونَ رَجُلاً أَن یَقُولَ رَبِّیَ اللَّهُ وَقَدْ جَاءکُم بِالْبَیِّنَاتِ مِن رَّبِّکُمْ وَإِن یَکُ کَاذِباً فَعَلَیْهِ کَذِبُهُ وَإِن یَکُ صَادِقاً یُصِبْکُم بَعْضُ الَّذِی یَعِدُکُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کَذَّابٌ...

اگر این عظمت نیست پس چیست؟

نویسنده : ریحانه قاسمی

به نام خدا

یا ارفع السما.....

آسمان را تو برآورده ای.زمین انگار نه سنگ ریزه، که ذره ای غبار در میان این همه ستاره باشد.این همه ستاره و این ذره کوچک و ما آدم های خردتر از غبار روی این ذره. کدام هنرمندی به قدر تو زیبا می آفریند؟ کدام هنرمندی کنار زمین کوچکش آسمان بی انتهایی پر از ستاره می آفریند؟ به آسمان نگاه میکنم. زیبایی بی نظیری که میبینم، پیش آن چه از آسمان نمی بینم و تو آفریده ای هیچ است. چه خوب شد که تو چیزی را از یاد نمی بری. و گر نه، اگر زمین را در برابر عظمت آسمان از یاد می بردی چه می کردیم؟ آسمان را تو بر آورده ای و ما با هر چشم و با هر حدی از دانش که به آن نگاه میکنیم، یک چیز می بینیم؛ زیبایی و بی انتهایی.

عظمت

خدایا

تو که خدایی با همه عظمت و گرانی ات، چه آسان و ارزان به دست می آیی. و ما که بنده ایم، با همه ناچیزی و ارزانی مان، چه سخت دل می دهیم و سر می سپاریم.

چه دانا و مهربان خدا که تویی و چه نادان و نامهربان که ماییم.

ما را به آداب بندگی مودب گردان.

 

علی مع الحق...

سلام علیکم

چند روزی مشغول خواندن کتابی هستم به نام ( امام علی صدای عدالت انسانی )

در قسمتی ازاین کتاب که گزیده هایی از سخنان امام علی است جملات گیرایی وجود دارد هر چند که در نهج البلاغه می توان یافت :

(..هنگامی که حضرتش در صفین دیدگروهی از یاران وی در پاسخ ناسزاهای مردم شام به آنها ناسزا می گویند ،فرمود:

من دوست ندارم شما ناسزاگو وفحاش باشید ولی اگر شما اعمال واوضاع و کارهای آنان رابازگو کنید راه بهتری راپیموده اید شما به جای ناسزاگویی به آنان ، بگویید : خداوندا خون ما وآنان را حفظ بفرما بین ما وآنان آشتی برقرار کن آنان را به راه راست هدایت بنما تا آن کس که حق را نمی شناسد بشناسد و از تجاوز وظلم بازگردد...)

به نظر من حقیر ، که هیچم در برابر مولا ورب مولا  ؛ این سخن فقط دعا برای ایجاد صلح وآرامش بین گروه های مسلمانی نیست بلکه زیرکی وهوش امام رانشان می دهد . ایشان با سخنان خود ، دل یاران را با خود صاف می کند  ، به یاران صلح وصفای باطن خود رانشان می دهدو از طرفی باعث می شود شامیان هم از کار خود شرمگین شوند وجلوه حق را ببینندو این شیوه زیبا ودلکش نیایش با پروردگار ونوع سخن گفتن با اورانشان می دهد.

((نمی دونم چه اتفاقی افتاده که این نظرات تند و بی محابا را در وبلاگ می خونیم . به راحتی درمورد افکار یکدیگر نظرمیدیم مگه ماه رمضون نیس وشب های قدر نزدیک... پس چرا دلامون خوابه خوابه؟؟ کدوم نامه اعمال قرار امضا بشه ؟

 خدایا دعای امام را در حق ما مستجاب بفرما ....))

علی مع الحق وحق مع العلی

قفسم را می گذاری در بهشت

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


 قفسم را می گذاری در بهشت۱،تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیوارها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد و درد، نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستمو بیش از آنچه باید، خودم را درگیر نمیکنم؛ با هیچ چیز.در بهشت هم حسرتم را فقط آه میکشم.تن نمیکوبم به دیواره ها که درد، مرا به تو برساند.

قفسم را می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه، دیوانه ام کند؛ تا دست از لای میله ها بیرون کنم؛ تا دستم لای میله ها زخم شود و زخم، دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و خود را درگیر نمیکنم؛ با هیچ چیز.در بهشت هم هوسم را فقط نگاه میکنم و دستم را زخمی هیچ آرزویی نمیکنم.

با من چه باید بکنی که به میله هایم، به فضای تنگم، به دیواره ها، آن چنان مأنوسم که اگر در بگشایی پر نخواهم زد؟ 2 بال هایم چیده نیست؛ پایم به چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست.در من خاطره درخت مرده است. آبی رنگ امسال نیست و واژه آسمان، مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد. من صحنه را سال هاست ترک کرده ام.

منم!منتظر...

مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا

گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا

کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست

قطره شدم که راهی دریا کنی مرا

پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم

شاید قرار نیست مداوا کنی مرا

من آمدم که این گره ها وا شود همین!

اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا

حالا که فکر آخرتم را نمی کنم

حق میدهم که بنده دنیا کنی مرا

من، سالهاست میوه ی خوبی نداده‌ام

وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا

آقا برای تو نه ! برای خودم بد است

هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا

من گم شدم ؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی

وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا

این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین

شاید غلام خانه زهرا کنی مرا


ای ساربان جوان!


یه جور نگرانی مثل خوره افتاده توی ما که نکند شما به کل ما را فراموش کرده اید.
ببینید آقا! ما اینجا هستیم! اینجا. قضیه ما را یادتان هست؟
یک قراری که شما جلو بروید و ما پشت سرتان راه بیفتیم و این حرفها...یادتان هست؟
حتما این هم خاطرتان هست که شب رسیدیم بیابان؟ از بخت بد شاید مهتاب که بماند،شاید یک ستاره هم نبود.ابرها چفت هم،ظلماتی درست کرده
بودند؛ غلیظ،تودرتو. چشم،چشم را نمیدید. چنگ میزدیم به ردای هم که یکهو جا نمانیم؛
چون گم اگر میشدیم واویلا بود.
لرز هم گرفته بودیم،چه جور. عین جوجه یک روزه که پر و بال مادرش را پیدا نکند می
لرزیدیم. لاکردار یک سرمایی شده بود؛ انگاری رفتیم سرزمین یخبندان.
سوز میزد توی چشم و چال آدم. هیچ کسی هم نبود. رهگذری،خارکنی،مسافری...هیچ. فقط باد بود. هی هو میکشید و هماورد می خواست. بوته خارها را بلند می کرد و دیر میجنبیدیم
می کوفت توی سر و رویمان. شن ریزه لای دندانها قرچ قرچ می کرد.

ادامه نوشته

یا علی مدد...

 سلام علیکم  

توجه   (این مطلب کاملااز فرایند کپیزاسیون پیروی می کند)

برخی از سوره ها باحروفی آغاز می شود که چون ناپیوسته قرائت می شود، به حروف مقطعه نام گذاری شده است. تبیین این حروف از آغاز تاریخ تفسیرتاکنون همواره توجه مفسران و قرآن پژوهان را به خود معطوف داشته و در تحلیل آن دو راه پیموده اند:

1 - برخی این حروف را راز و رمزی میان خدا و رسول اکرم (ص) دانسته، از این رو آن را غیر قابل تفسیر می دانند.

2 - گروه دیگری (که بیشتر آنها مفسران و قرآن شناسان هستند) برآنند که این حروف مانند سایر آیات اگر چه معرفت کنه آن میسور نیست، لیکن تفسیر پذیر است.

این حروف رموزی هستند بین خدا و پیامبر بزرگوارش. رموزی که معنای آن از ما پنهان شده و فهم ما راهی برای درک آن ها ندارد، مگر به همین مقدار که حدس بزنیم بین این حروف و مضامینی که در سوره ها آمده، ارتباط هست. یا از مضمون روایات بتوانیم به برخی از اسرار آن دست یابیم. اگر بعضی از مفسران معناهایی را برای حروف مقطعه ذکر کرده اند، احتمالاتی است که مطرح شده است، وگرنه به طور قطع نمی توان گفت که حتماً معنای آیة یکم سورة ق، قدّوس و بعضی دیگر از اسمای خداوند باشد.

حروف مقطعه در آغاز 29 سوره از قرآن كریم آمده و از مختصّات قرآن است و در سایر كتاب‌های آسمانی مانند تورات و انجیل سابقه ندارد.(تفسیر تسنیم‌، آیة‌الله جوادی آملی‌، ج 2، ص 64، مركز نشر اسرأ.) از آن‌جا كه حروف مقطعه از متشابهات قرآن است‌، درباره آن‌ها تاكنون آرای متفاوتی از سوی مفسران ابراز شده و در برخی از منابع تا 20 نظر نقل گردیده است

 

فهرست حروف

این 29 حروف (که بدون تکرار 14تا می شود) به قرار زیر است:

 

 

حروف  مقطعه

 

سوره

 

تلفظ

 

 

الم

 

(البقره) (آل عمران)، (العنکبوت)، (الروم)، (لقمان)، (السجده)

 

الف، لام، میم

 

 

المص

 

(الاعراف)

 

الف، لام، میم، صاد

 

 

الر

 

(یونس)، (هود)، (یوسف)، (ابراهیم)، (الحجر)

 

الف، لام، را

 

 

المر

 

(الرعد)

 

الف، لام، میم، را

 

 

کهیعص

 

(مریم)

 

کاف، ها، یا، عَین، صاد

 

طه

(طه)

طا، ها

طسم

(الشعراء)، (القصص)

طا، سین، میم

طس

(النمل)

طا، سین

یس

(یس)

یا، سین

 

ص

 

صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم

 

صاد

 

حم

 

(غافر)، (فصّلت)، (الزخرف)، (الدخان)، (الجاثیه)، (الاحقاف)

 

حا، میم

 

حم عسق

(الشوری)

حا، میم، عَین، سین، قاف

ق

(ق)

قاف

ن

(القلم)

نون

وبا حذف حروف اضافه این حروف باقی می ماند

ا

 ح 

ر

 س

 ص

 ط

 ع

 ق

 ک

 ل

 م

 ن 

ه

 ی

و با کنار هم قرار دادن آن‌ها جملا تی ساخته می‌شود:

علی راه حق است وما راهش را می پیماییم

«علی صراط حقّ نُمْسِکُه»؛

(البته تاکنون نقد های فراوانی براین مطلب رفته است واینجانب بدون وابستگی به نهادی آن را انتخاب کردم...)

 

در گریز از صدای " ب "

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

راهش را یاد گرفته ام همین که صدای "ب" می آید سرم را می کنم توی لجن .خیلی سخت نیست جوری سرم گرم می شود که بو و گندش را اصلا نمی فهمم.بقیه آنها که سرشان را مثل من کرده اند تو. کم که نیستیم. اهالی مانداب! خیلی زیادیم تا چشم کار می کند و گوش می بیند ... اهالی مانداب!

خودت که بهتر می دانی از همه آن چه آفریده ای عاقل ترم زرنگ تر! تا حس می کنم که نزدیک است که بگویی بخوان، نزدیک است که صدا برسد، که نسیم بوزد، که باد بر شانه های من فرود آید، سرم را می کنم آن تو! زرنگی را سیر می کنی؟ می دانم که صدا به آنجا نمیرسد وگرنه کرم ها کرم نمی شدند و این همه وزغ!؟

می خواهی بگویی "بخوان" و من پیش از ان که واژه را تمام کنی در آغاز کلمه ات میگریزم . پی ام می گردی که مبعوثم کنی و همه غارهای تنهایی از حضورم خالی اند .حرایی نیست که بشود مرا در آن برانگیخت عنکبوت هیاهو برسر در همه تنهایی های من تار تنیده است و من روزهاست ،سالهاست به نام آن که مرا آفرید هیچ نمی خوانم

ادامه نوشته

خدا باران ببارد....

 ( آقاجان ... بیا که دل دریا هم کویر شد...) 

ميان آن همه لطف آدميان..كاش
كسي ميگفت فردا را ..كه باران ميبارد
فردا كه باران ببارد..
ديگر ريشه گلي نخواهد مرد


من از اينهمه مرگ ريشه
بر اواز خزان خسته ام
چشم هاي پنجره به صبح
فردا باز است..


فردايي كه مرا شوق باران
به شكوه چشمه ميرساند و ماه
و خودت خوب ميداني كه راز
باران چيست...


ابري از دورها بر يادت بوسه اي زد
و چشمانم غبار هزار پنجره را با خود برد
فردا را تبسمي ميكارم در راه باد
شايد گلهاي لبخندم را به نسيمي
بيالايد چشمان سرنوشت


فردا را نيامده خنديدم
امشب از حجم نديدن باران لبريز
سكوت ابرم..بي آواز و بي انگار
بي اوازو بي بهار...
بي آوازو بي چشمه


فردا را تعبير هزار روياي آيينه كردم
در نگاه آسمان...
                             راز باران را فقط خدا ميداند...


نه من...نه تو....نه آسمان
آنجا كه خوب ميداند...
باران نيايد...دريا خواهد مرد

برای خاطر دل ابوتراب

به نام خداونده بخشنده ی مهربان

حق را بگو

حتی اگر خوش نیست

 به ما می گفتند:«این چیزها برای تو زود است» یا «بعدا خودت می فهمی» یا «حالا عقلت نمی رسد». اینها یعنی باز ما سوالی پرسیده بودیم که بزرگتر ها دوست نداشتند در موردش با ما حرف بزنند. فرقی نمی کرد این یک سوال اخلاقی است یا مفهومی از صفحات رساله احکام یا حتی سوالی در مورد وضعیت سیاسی و اقتصادی روز؛ ما نباید چیزی می پرسیدیم چون بزرگتر ها فکر می کردند ندانستن ما به نفع مان است.

معلوم نیست ابوتراب آن روز ها چه حالی داشته. انگار بعد از آن نبرد بدفرجام در صفین(که سپاه پیروز ابوتراب رای به حکمیت دادند و حکمین رای به خلافت معاویه) از این همه کلنجار رفتن با زبان نفهم ترین آدم های روی زمین خسته شده بود که این طور پسرش، پاره وجودش، درد دل می کرد. انگار این نامه را وقتی نوشته باشد که بخواهد حاصل عمرش را برای یکی که زبانش را بفهمد تعریف کند و دنیا را برای او بگذارد و برود. ابوتراب دو سال قبل از شهادتش، این نامه را در مسیر برگشت از صفین برای امام حسن (ع) نوشته. نامه ای که در آن برای پسر بزرگترش قصه تربیت خود او را روایت کرده.

تربیت تو را با تعلیم کتاب خدا و تاویل آیات آن شروع کردم و شرع و احکام اسلام را برایت گفتم و حلال و حرامش را آموختم و نمی خواستم بیش از این چیزی بگویم اما دلم به رحم آمد. ترسیدم آنچه دل ها و نظرات مردم را به اختلاف انداخته، برتو سوار شود. هر چند(تعریف این چیز ها) برایم خوشایند نبود اما آگاه شدن و استوار ماندنت بر اسلام را ترجیح دادم تا از هلاکت در امان بمانی.1

کاش پسر بزرگ تو ما بودیم. ابوتراب! کاش پدران ما و معلم ها و روحانی ها و صاحب منصبان ما مثل تو بودند. کاش دلشان رحم می آمد و در میانه این فتنه های آخرالزمانی ما را با این همه سوال بی جواب رها نمی کردند تا این طور لا به لای موج ها دست و پا بزنیم و خودمان را – شاید – به ساحل برسانیم. کاش تو بودی و چراغ به دستمان می دادی و چراغ داری را یاد بزرگترهایمان می دادی. کاش بودی ابوتراب!

1.نهج البلاغه،نامه 31

هجرت

بسم الله الرحمن الرحیم 

و هر که در راه خدا هجرت کند، در زمین، اقامت‌گاه‌‏هاى فراوان و گشایش‌ها خواهد یافت و هر کس [به قصد] مهاجرت در راه خدا و پیامبر او، از خانه‏‌اش به درآید، سپس مرگش دررسد، پاداش او قطعاً بر خداست، و خدا آمرزنده‌ی مهربان است.

پیام‌بر، به فرمانِ خدا عزم مدینه کرده بود. برای بقیه هم مکّه دیگر جایِ ماندن نبود وقتی قطب و محور، توی مدینه بود. وقتی قرار بود یک بنای نو آن‌جا پا بگیرد. بنایِ یک حکومتِ اسلامی. اهالیِ ایمان، گروه گروه عزم مدینه کردند.. که بازوهای حکومت اسلامی بشوند، سیاهه‌ی لشکرِ اسلام باشند. سختی‌های هجرت و کَندن از دیارشان را به جان خریدند. متموّل‌های مکّه، شدند ندارها و بیچاره‌ها و اصحابِ صفه‌ی مدینه. همه‌ی اموال‌شان به باد رفت. بعضی‌ها حتّی مجبور شدند برای مدتی زن و بچه‌شان را بگذارند و بروند. اسم‌شان شد «مهاجرین». بعد هم خدا تند و تند توی کتابش برایشان آیه فرستاد؛ الّذین هاجَروا... آن‌قدر که دلِ آدم ضعف برود برای مقام و منزلت‌شان.

همه‌ی حیاتِ آدم بند است به حرکت. آب هم با همه‌ی زلالی‌ش، ساکن که باشد، مرداب می‌شود می‌گندد حتی اگر با جریان مخالف ساکن بودن گل آلود شود بهتر از این است که پس از مدتی بوی بدش همه را آزار دهد! این حرکت، این رفتنِ جهت‌دار، فقط هم طی مسافت فیزیکی نیست. فقط هم رفتن از شهری به شهری نیست. گاهی هم آدم باید از اقلیمِ عادت‌های سخیفِ خودش هجرت کند. از دیارِ روزمرگی‌هاش، تعلّقاتش. از جهل‌های مرکّبش به معرفت، از تاریکی‌هایش به نور. گاهی باید تشخیص داد قطب و محور کجاست. به سمتِ او حرکت کرد. گاهی باید فهمید این حرکت و تلاش، توی آسیابِ چه کسی دارد آب می‌ریزد؟! من را بازوی کجا، سیاهه‌ی لشکرِ کجا می‌کند؟!

«مهاجران»، اسمِ حال است. حالت را می‌رسانَد. باید هر روز از خانه که بیرون می‌آییم، با حالِ «هجرت» بیرون بیاییم. به قصدِ دل‌کندن از دیارِ خودمان. به نیّتِ رفتن به شهرِ او. رسولِ خدا نیست، اما این آیه برای ما هم که هزار و چهارصد سال بعدِ رسول آمده‌ایم نباید بی‌تفسیر باشد:

بِسم الله الرّحمنِ الرّحیم
وَ مَنْ یُهاجِرْ فی‏ سَبیلِ اللَّهِ یَجِدْ فِی الْأَرْضِ مُراغَماً کَثیراً وَ سَعَةً وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ و کانَ الله غفوراً رحیماً

سوره نساء آیه ۱۰۰

بشارت باد

آفرین باد بر خدا که بهترین آفرینندگان است...قرآن کریم/سوره مومنون/آیه ۱۴

بشارت باد بر اهالی زمین که «سیب سرخ بهشت»، جوانه زده است!نام تو، ریشه شر را خشکاند و آتش دوزخ را سرد کرد بر پیروان طریقه رستگاری.خانه وحی، با درخشش نام تو، روشن تر شد، تا نشانه ای باشد بر حرمت زن، تا دیگر رنگ چهره ها با شنیدن صدای تولد دختران، کبود نشود؛ تا دیگر سنت های جاهلانه میان دختر و پسر، خطی نکشد به نشانه سعد و نحس.«عاص بن وائل سهمی»بداند که سهمی از میراث حقیقت و ماندگاری نخواهد برد.هرچه بهره ای از نور نداشته باشد،تا صبح بیشتر نخواهد پایید.پنجه های عداوت و گمراهی،به زودی بریده و دریچه های هدایت،یکی پس از دیگری گشوده خواهد شد.

اويس من از تو غريب ترم!

بسم الله الرحمن الرحيم
خواجه ی انبیا گفت:«در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر كه او را در قیامت شفاعت خواهد بود.» صحابه گفتند:آن که باشد؟ فرمود: بنده ای از بندگان خدای. گفتند: ما همه بندگان خدای-تعالی ایم.نامش چیست؟ فرمود:اویس!
قبول! تو از من خیلی عاشق تری، خیلی پاک تر، با صفا تر. اصلا همه ی «خیلی ها» مال توست و فقط یکی سهم من: اویس من از تو خیلی غریب ترم!
گفتند:او کجا باشد؟ گفت: به قرن. گفتند که: او تو را دیده است؟ گفت:نه به دیده ی ظاهر. گفتند: عجب! چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته؟
در چیزی شبیه هستیم:فاصله.درد مشترک.از قَرَن تو تا او. از قَرن من تا او. فاصله! مگر فرقی می کند؟ برای تو از جنس مکان. برای من از جنس زمان. راه دور بود. خیلی. چندین بادیه. پُر از عشق شده بودی. پُر. گفتی بروم شاید از دورها بشود او را ببینم.
چون به مدینه رسید خواجه ی انبیا به سفری بیرون رفته بود.صحابه گفتند:بمان. گفت:مادرم مرا فرموده نیمی از روز بیش تر نمانم. پس بسیار گریست و آن گاه بازگشت.
تو رسیدی.رفته بود سفر.من رسیدم،رفته بود سفر.تو ندیدیش.من ندیدمش و ما فقط تا همین جا همسفر بودیم.
تو رسیدی،رویش نبود،بویش بود.او را نفس کشیدی.نفس کشیدی.من رسیدم. نه رویش بود نه بویش. نه هیچ چیز دیگری برای قناعت!
تو رسیدی.حنانه بود برای سر در هم گذاشتن. بر فقدان شانه هایش گریستن.من رسیدم، حنانه سنگ شده بود.نامی فقط و صدای ناله حتی از اعماقش نمی آمد.
 
ادامه نوشته

فاطمة بضعة منّى ...

شنيده ام كه دلي پر ملال داري تو

مگر چه خاطره اي در خيال ، داري تو ؟

مدينه ! هيچ گلي از تو گلنفس تر نيست

كه بوي احمد و زهرا و آل داري تو

هنوز عطر دعا ، در فضاي تو جاري است

هنوز بوي اذان بلال داري تو

مدينه ! بوسه به خاك تو مي زند افلاك

زبس كه فرّ و شكوه و جلال داري تو !

دوام دولت تو ، در حضور حضرت اوست

بمان ! كه منزلتي لا يزال داري تو

مگر كه منحني قامت كه را ديدي

كه شب اشاره به نقش هلال داري تو ؟ !

به ياد خاطره تلخ آن در و ديوار

درون سينه ، دلي پرملال داري تو

بيا كه نوبت كوچ كبوتر حرم است

براي بال گشودن ، مجال داري تو

ولي چگونه پر خويش ، واتواني كرد ؟

كه زخم تير ملامت به بال داري تو

نسيم از آن گل پرپر هميشه مي پرسد :

مگر بهارترين ! چند سال داري تو ؟ !

محمّدعلي مجاهدي ( پروانه )

مسئله یا موضوع؟!

سلام به همه ی دوستان عزیز....


چند وقت پیش یک ایمیل برام اومده بود خواستم که شما هم بخونید.... خوندنش خالی از لطف نیست....

:دی.....

ادامه نوشته

مسجود ملائک

به نام خداونده بخشنده مهربان

فرشته نبود بال هم نداشت. رویین تن نبود و پیکر فولادی نداشت.

مادرش الهه ای افسانه ای نبود. پدرش نیم خدایی اسطوره ای.

او انسان بود. انسان. و همین جا زندگی می کرد.

روی همین زمین و زیر همین آسمان.

شبها همین ستاره ها را می دید و صبح ها همین خورشید را.

انسان بود، راه می رفت و نفس می کشید. می خوابید و بلند می شد و غذا می خورد.

غمگین می شد و شاد می شد. می جنگید و پیروز می شد.

زخم بر می داشت. شکست هم می خورد. مثل من، مثل تو، مثل همه.

فرشته نبود، بال هم نداشت. انسان بود. با همین وسوسه ها .با همین دردها و رنج ها.

با همین تنهایی ها و غربتها. با همین تردیدها و تلخی ها.

انسان بود.ساده مردی امی. نه تاجی و نه تحتی.

نه سربازانی تا بن دندان مسلح و نه قصر و بارویی سر به فلک کشیده.

آزارش به هیچ کس نرسید و جوری نکرد و هیچ از آنها نخواست و جز راستی نگفت.

اما او را تاب نمی آوردند. رنجش می دادند و آزارش می رساندند.

دروغگویش می خواندند. شعبده باز و شاعرش می گفتند.

و به خدعه و نیرنگ پشت به پشت هم می دادند و کمر به نابودی اش می بستند.

اما مگر او چه کرده بود؟ جز آن که گفته بود، خدا یکی است و از پس این جهان،

حهان دیگری است و آدمیان در گرو کرده حویشند.

مگر چه کرده بود؟ جز آنکه راه را ، راه رستگاری را نشانشان داده بود .

اما تابش نمی آوردند. زیرا که بت بودند، بت ساز، بت شیفته، بت انگار و بت کردار.

فرشته نبود. بال هم نداشت. و معجزه اش این نبود که ماه را شکافت.

معجزه اش این نبود که به آسمان رفت.

معجزه اش این بود که از آسمان به زمین برگشت.

او که با معراجش تا ته ته آسمان رفته بود می توانست برنگردد، می توانست.

اما برگشت. باز هم روی همین خاک و باز هم میان همین مردم .

و زمین هنوز به عشق گامهای اوست که می چرخد.

و بهار هنوز به بوی اوست که سبز می شود.

وخورشید هنوز به نور اوست که می تابد.

به یاد آن انسان،انسانی که فرشته نبود و بال هم نداشت.

برهان دوست داشتن

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

پس چون شب بر او پرده افکند، ستاره ای دید. گفت: این پروردگار من است و آن گاه چون غروب کرد گفت:«غروب کنندگان را دوست ندارم.»1

اگر کسی آمد و نشست و با شما بحث کرد که چرا این خدا را می پرستید، جوابش را چی می دهید؟! خُب لابد اول می نشینید و ثابت می کنید که این خدا وجود دارد که بعد برسید به این که چنین خدایی شایسته پرستش است.شایسته ربوبیت است. می توانید از طریق بر هان علیت، به شیوه استدلالیون، برایش صغری کبری بچینید و آخرش برسید به یک علت تامه. و بگویید این علت تامه اسمش خداست. همان «الله» ماست. یا با برهان نظم،به مشاهده و دقت توی آفرینش دعوتش کنید و بعد بگویید ناظم این مجموعه، همان خدای ماست و چنین خدایی را مگر می شود نپرستید؟ مگر می شود ربوبیتش را نپذیرفت؟ یا شاید با رد دور و تسلسل، با برهان صدیقین و اصالت وجود یا ... نمی دانم. فکر می کنید قانع می شود؟!

شب رسیده بود و ستاره پرستان خدایشان را نشان ابراهیم داده بودند. ابراهیم(ع)گفته بود؛ باشد قبول، فرض می کنم این رب من است. چند ساعت بعد، ستاره که غروب کرده بود، برای رد پرستش آن ستاره فقط یک جمله گفته بود. گفته بود: من این خدا را دوست ندارم.«من غروب کننده ها را دوست ندارم.» و این دوست داشتن و دوست نداشتن اگر از فطرت آدم ها بیاید، انگار محکم ترین دلیل است برای رد، برای اثبات. ابراهیم(ع)، برای این حُب اصالت قائل شده بود. انگار، طرف های مقابلش هم این استدلال را فهمیده بودند. خدایی که نتواند محبت فطری آدم را به خودش جلب کند، مستحق ربوبیت نیست. علامه طباطبایی تو المیزانش زیر همین آیه2، می گوید:« دوست نداشتن چیزی با ربوبیتش منافات دارد. بین رب و مربوب یک ارتباط حقیقی حقیقی وجود دارد که محبت می آورد. ربوبیت ملازم با محبوبیت است.» داشتم فکر می کردم اسم این برهان را باید گذاشت« برهان دوست داشتن».

اگر کسی آمد و نشست و با شما بحث کرد که چرا این خدا را می پرستید، باید بشود در جوابش دور دست ها را نگاه کرد و فقط گفت: من خدایی را می پرستم که دوستش داشته باشم.

بسم الله الرحمن الرحیم

فلما جن علیه اللیل رأی کوکبا قال هذا ربی فلما أفل قال لا أحب الآفلین

پی نوشت ها:

1.انعام/76.ترجمه ی مهدی فولادوند

2.ترجمه تفسیرالمیزان/علامه طباطبایی/ج7/ص250

دومین نشست دانشجویی

کانون فرهنگی قرآنی هیئت مکتب الرضا (علیه السلام) برگزار می کند:

دومین نشست دانشجویی ( پرسش و پاسخ )

باحضور :

استاد حوزه و دانشگاه حجت الاسلام والمسلمین سیدمحمدعلی ابوالبرکات

موضوع:

حسین در آیینه ی قرآن و روایات نبوی

زمان: جمعه ۱۱ آذرماه ( مصادف با ششم محرم الحرام ) ساعت ۹:۳۰ صبح

مکان: بلوار توحید - خیمه ی هیئت مکتب الرضا (علیه السلام )

این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست....


این کشته فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست....


**شعر کامل محتشم کاشانی در ادامه ی مطلب**
ادامه نوشته

خلاف جهت!

بسم الله الرٌحمن الرٌحيم


گردابي از خلق ، فشرده و داغ ، در طواف؛ چهره ها، از شوق، تافته و دل ها از عشق گداخته و دعوت «الله» را لبيک گفته، و جوش ايمان و خروش اسلام و ترس خدا  و وحشت عذاب آخرت و خوف عقاب دوزخ و شوق عبادت، برگزيدگان امت را در وادي مقدس مي چرخاند.
و در ميان چهره ها،اصحاب پيغمبر، پيشگامان اسلام، قهرمانان جهاد و فاتحان سرزمين هاي کفر، ويران کنندگان بتخانه هاي زمين، حاميان توحيد، حافظان قرآن،معتصبان سنت و روحانيان دين حنيف همه چرخ مي خورند و با ابراهيم خليل عهد مي کنند و ، فارغ از دنياي دني و اين جهان خاکي و آنچه بر روي  اين زمين پست مي گذرد، دل در خدا بسته، چرخ مي خورند و بهشت در پيش چشمانشان  به رقص آمده است و حوريان بر چهره هاي پارساشان ، چشمک مي زنند و فرشتگان ، از کنگره عرش بر آنان صفير مي کشند و جبرئيل بال هايش را، در زير گام هاي طايفشان، به مهر، گسترده است!
.

ادامه نوشته

سرود توحید

نویسنده :علی پیمانی

خداوند پرسید:" میخوری یا میبری؟"

و من گفتم :"میخورم"

غافل از اینکه حسرت ها را میخورند و لذت ها را می برند!!!

پ.ن۱: به مناسبت مکه ای شدن بعضیا!!! و حلول ماه ذی الحجه.

پ.ن۲: لطفا یکم آروم بخون که ...

ادامه مطلب در خدمتیم!

ادامه نوشته

زندگی یعنی ...

،

به نام خداوند ِ بخشنده ی مهربان

گفتم:ما به هم خيلي شبيهيم،انگار اصلاً همزاد!
گفت:چرا؟چون هر دوتامان رنگ آبي را دوست داريم و خورشت قورمه سبزي را؟يا چون هر دوتا  کتاب هاي فلاني را مي خوانيم و فيلم هاي بهمان را دوست داريم؟همين براي شباهت کافي است؟
گفتم:چرا نمي فهمي؟ما چيز هاي مشترکي داريم.همين خيلي به هم نزديکمان مي کند؛درست مي شويم يک زوج ايده آل!وقتي هر دو از يک چيز ذوق کرديم،از يک چيز دل تنگ شديم، ... ببين!قدمهاي ما اصلاً انگار براي باهم رفتن آفريده شده اند! گفت:با هم مي رويم اما به هم نمي رسيم.گفتم:با کلمه ها بازي نکن.چرا نمي رسيم؟گفت:کناره هاي اين جاده که ما انتخاب کرده ايم تا بي نهايت موازي است؛يک راه يکنواخت صاف.تا انتهايي که چشم هر دو تامان کار مي کند و نفسمان بند مي آيد مي رويم،همقدم.ولي تا هميشه همراه،همقدم؛هيچ وقت به هم نمي رسيم.گفتم:ببخشيد!جاده ديگر دست ما نيست که دستور بدهيم طبق نظر حضرتعالي درستش کنند.
گفت:چرا نيست؟وقتي براي من و تو فقط با هم رفتن مهم است نه مقصد و رسيدن،جاده مي شود اين،و گرنه براي بعضي ها ... .گفتم:مي دانستم که بعضي هايي درکارند که تو داري براي جواب "نه" دادن به من اين همه فلسفه مي بافي.
گفت:بعضي "هم قدم ها" مي روند در جاده هايي که رفته رفته باريک مي شود.اينجوري مي رسند به هم؛يک روح مي شوند؛مثل اينکه به اعماق يک تابلوي پرسپکتيو سفر کني؛به جايي که همه ي خطوط همگرا مي شوند.گفتم:سراغ نداري از اين تابلوها؟اگر داري ما هم مسافريم!
گفت:تو اين دنيا فقط يک تابلو هست.در يک سرش همه چيز به هم مي پيوندد،در طرف ديگر همه چيز از هم دور مي شود.بستگي دارد من و تو به کدام سو برويم.گفتم:حالا مثلاً تو هيچ دوتايي را مي شناسي که براي "رسيدن" همراه شده باشند؟
 

ادامه نوشته

آغاز ماه مبارک ذی الحجه..

سلام

روز پیوند آسمانی

 گل خوشبوی یاس حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)

و مرد دلیرستان حضرت علی مرتضی (علیه السلام)

رو به همتون شادباااااش میگم..

توی ادامه ی مطلب میتونید فال حافظی ک گرفته ام رو ببینید." مجلس حافظ (۳) " با ۸ ماه فاصله! از قبلیش..پس نیت کنید و لذت ببرید..

ادامه نوشته

قرآن

     یک پیرمرد آمریکایی مسلمان همراه با نوه کوچکش در یک مزرعه در کوههای شرقی کنتاکی زندگی می کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت میز آشپزخانه می نشست و قرآن می خواند. نوه اش هر بار مانند او می نشست و سعی می کرد فقط بتواند از او تقلید کند. یه روز نوه اش پرسید : پدربزرگ من هر دفعه سعی می‌کنم مانند شما قرآن بخوانم ، اما آن را نمی‌فهمم و چیزی را که نفهمم زود فراموش می‌کنم و کتاب را می‌بندم ! خواندن قرآن چه فایده‌ای دارد؟
     پدر بزرگ به آرامی زغالی را داخل بخاری گذاشت و پاسخ داد: این سبد زغال را بگیر و برو از رودخانه برای من یک سبد آب بیاور. پسر بچه گفت: اما قبل از اینکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخهای سبد بیرون می ریزد!؟ پدر بزرگ خندید و گفت : " آن وقت تو مجبور خواهی بود دفعه بعد کمی سریعتر حرکت کنی." و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعی خود را بکند .

    پسر سبد را آب کرد و سریع دوید، اما سبد خالی بود قبل از اینکه او به خانه برگردد. در حالی که نفس نفس می‌زد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در یک سبد غیر ممکن بود و رفت که در عوض یک سطل بردارد .
پیرمرد گفت : "من یک سطل آب نمی‌خواهم، من یک سبد آب می‌خواهم، تو فقط به اندازه کافی سعی خود را نکردی ." و او از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند. این بار پسر می‌دانست که این کار غیر ممکن است، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سریعتر بدود باز قبل از اینکه به خانه باز گردد آبی در سبد وجود نخواهد داشت. پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دوید، اما وقت که به پدربزرگش رسید سبد دوباره خالی بود. نفس نفس زنان گفت: "ببین! پدربزرگ، بی فایده است. پیرمرد گفت: "باز هم فکر می‌کنی که بی‌فایده است؟ به سبد نگاه کن." پسر به سبد نگاه کرد و برای اولین بار فهمید که سبد فرق کرده بود، سبد زغال کهنه و کثیف حالا به یک سبد تمیز تبدیل شده بود؛ داخل و بیرون آن.
    «پسرم، چه اتفاقی می‌افتد وقتی که تو قرآن می‌خوانی. تو ممکن است چیزی را نفهمی یا به خاطر نسپاری، اما وقتی که آن را می خوانی تو تغییر خواهی کرد؛ باطن و ظاهر تو و این کار الله است در زندگی ما

دوست دارم نگات کنم تو هم منو نگاه کنی...

نویسنده :سعید خسروی 


از میان سالنامه های میلادی و قمری تقویم قلب من و این خاک اهورایی تا ابد شمسی است وقتی نام کوچک تو خورشید است...

 

" السلام علیک یا شمس الشموس " 

بارگاه نورانی حرم مطهر امام رضا(ع) در مشهد مقدس‌(1)

 

" میلاد امام مهربانی، امام رضا(ع) مبارک باد "

* * *

تو کی هستی که تموم ا ین ترانه مستته؟

تو کی هستی که میگن روزی ِ ما به دستته؟

تو کی هستی ... موجا هم به نام تو مَد میکنن

شب و روز نذر چشم تورفت وآمد میکنن

از کدوم قبیله ای که قبله چشم های توئه

خونتون کجاست که تو قلب همه جای توئه

تو کی هستی که همیشه رو لب ترانه ای

تو کدوم حادثه از تبار عاشقانه ای

 ***

پ ن 1: با کسب اجازه از دوستان و خانم مدیر، تبریک میلاد امام رضا(ع) را امسال من زدم..

پ ن 2: اسم شاعر شعربالا را پیدا نکردم..

پ ن 3 : توی ادامه مطلب 1شعر از قیصر امین پور در مورد امام رضا(ع) زدم...

 

 

ادامه نوشته

لحظه اي ...

بسم الله الرّحمن الرّحیم

همای اوج سعادت به دام ما افتد// اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

شاید با دیدن این نوشته به دنبال مناسبتی باشید نمی دانم شهادتی ، میلادی یا هر مناسبتی دیگر ...   ولی مناسبتش درد است،درد نبودش درد ندیدنش ...هر روز این درد سنگین تر می شود.روزی می رسد که دیگر خسته می شوم!

.

لحظه ای با تاریخ همراه شدن؛تاریخ همه ی لحظه های تو را دید و قرن ها بعد در میان صفحاتش برای من گفت و من شنیدم، از کجای شنیده هایم بگویم از روزی بگویم که از بلندای حلم فرود آمدی؟ و پسر عمویت امتش رااز چنین روزی بیم داده بود!بترسید از روزی که ...

چهل قبر مشابه! چهل قبر همسان! و انسانها بعضی واله و سرگشته،برخی متعجب و حیران،عده ای مغبون و شکست خورده،گروهی از خشم و غضب،کف به لب آورده و معدودی از خواب پریده و هشیار شده.

عمر گفت:

-نشد،اینطور نمی شود،نبش قبر خواهیم کرد،همه ی قبرها را خواهیم شکافت،جنازه ی دختر پیامبر را پیدا خواهیم کرد،بر او نماز خواهیم خواند و دوباره...خبر به تو رسید همان کسی که گاهی از حلم و سکوت و صبوری ات در شگفتم و گاهی گلایه مندم!از جا برخاستی،همان قبای زرد رزمت را برتن کردی،همان پیشانی بند جهاد را بر پیشانی بستی،شمشیری را که به مصلحت در غلاف فشرده بودی،بیرون کشیدی و به سمت بقیع راه افتادی.

ولی ای کاش فاطمه بروی زمین بود و می دیدید که چگونه زمین از صلابت گامهای تو می لرزد.

وقتی به بقیع رسیدی،بر بالای بلندی ایستادی-صورتت از خشم،گداخته و رگهای گردنت متورم شده بود-فریاد کشیدی:

-وای اگر دست کسی به این قبرها بخورد،همه تان را از لب تیغ خواهم گذراند.

عمر گفت:

-ابوالحسن بخدا که نبش قبر خواهیم کرد و بر جنازه ی فاطمه نماز خواهیم خواند.تو از بلندای حلم فرود آمدی،دست در کمربند عمر بردی،او را از جا کندی و بر زمین افکندی،پا بر سینه اش نهادی و گفتی:

-یابن السوداء!اگر دیدی از حقم صرف نظر کردم،از مثل تو نترسیدم،ترسیدم که مردم از اصل دین برگردند،مأمور به سکوت بودم،اما در مورد قبر و وصیت فاطمه نه،سکوت نمی کنم،قسم بخدایی که جان من در دست اوست اگر دستی به سوی قبرها دراز شود،آن دست به بدن بازنخواهد گشت،زمین را از خونتان رنگین می کنم.

عمر به التماس افتاد و ابوبکر گفت:

ای ابوالحسن ترا به حق خدا و پیامبرش از او دست بردار،ما کاری که تو نپسندی نمی کنیم.

علی همسر با صلابت زهرا رهایشان کرد و آنها سرافکنده به لانه هایشان برگشتند و کودکانی که در آنجا بودند چیزهایی را فهمیدند که پیش از آن نمی داستند. ...و من در این سوی تاریخ  دلم خون شد ای کاش بودم و آن سوی بقیع می ایستادم و ...

راستی این صدا،صدای پای علی است.آرام و متین اما خسته و غمگین.از این پس علی فقط در محمل شب با فاطمه راز و نیاز می کند.

این بود  لحظه ای از لحظه های تو ...

یا هو مددی..

منّت به سرم نیست بجز منت مولا

یا هو مددی سرور من حضرت والا

یا هو نشود سایه تو کم ز سر من

یا هو نظری کن به دل دربه در من

یا هو به گدایت بکن از لطف نگاهی

یک عمر پریشانی و از چاله به چاهی

جامی که ز دست تو گرفتم شرفم داد

یک دست می و دست دگر تار و دفم داد

من جز تو کسی را نشناسم که ولی بود

حق بود علی و فقط او ذکر علی بود

رخصت که شوم خاک در خانه عشقت

صد جان چو من باد فدای ره عشقت

یا هو مددی از ره حق تو بخوانم

تو صاحب من جز تو من ارباب ندارم

یا هو مددی کن که سزاوار گدایی

باشیم و تو بر ما ز کرم لطف نمایی

***

دل مست و زمین مست و زمان مست ز جامت

عالم همگی شیفته عشق و مرامت

یک تار زمویت ندهم مُلک دو عالم

درویشمو این بس که به نام تو ببالم

نای نی و دف ذکر علی گوید و خواند

بدخواه علی نام به گیتیش نماند

در مسلک ما شرب مدام است طریقت

ما مست می ساغر حقیمو شریعت

پ.ن : التماس دعا خیلی زیاد..

سلام بر ماه مبارک رمضان

نویسنده: مهرنوش برات پور

باز هم سجاده وشوق دعا 

لحظه های سبز بودن باخدا  

 

باز هم عطر گل یاس سپید 

یک نیستان ناله وشوروامید 

 

بال دربال نسیم مهربان  

می روم تا هفت شهرآسمان  

 

میروم تا مبدا نور سحر  

باحضور عشق باشوری دگر 

 

می روم آنجا که دل زیباشود  

 قطره محو قدرت دریاشود

 

 می روم تا آسمانی تر شوم 

غرق نوروشوروبال وپرشوم 

 

می روم تا خویش را پیدا کنم 

خویش را در ناکجاپیدا کنم 

 

ای دل اینجا لحظه ی پرواز کو  

لحظه های آشنای راز کو 

 

باید اینجا عشق را تفسیرکرد 

عشق را در نور حق تکثیر کرد  

 

عشق یعنی یک نماز از جنس نور 

از سر اخلاص در وقت حضور

 

هم نفس بالحظه های ناب ناب

ذره ذره محو نور آفتاب

 

تا خدا یک لحظه ی سبز دعاست 

عاشقی یک فرصت بی انتهاست

 

 

 

التماس دعا

زیبایی

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم

عقیله ی بنی هاشم؛از صحنه ی کربلا،همان جایی که جز زیبایی چیزی ندیدید(ما رایت الا جمیلا)من فقط شنیده ام از آن زیبایی ها ندیدنش قسمت من شد و دلم را به این دست نوشته ها خوش کرده ام که شاید لحظه ای ذره ای کوچک از آن زیبایی ها را حس کنم.

از جا كنده مى شوى ، سراسيمه و مضطرب خود را به خيمه حسين مى رسانى . حسين ، در آرامشى بى نظير پيش روى خيمه نشسته است . نه ، انگار خوابيده است . شمشير را بر زمين عمود كرده ، دو دست را بر قبضه شمشير گره زده ، پيشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است .
نه فرياد و هلهله دشمن؛ كه آه سنگين تو او را از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران تو مى كند.
پيش از اينكه برادر به سنت هميشه خويش ، پيش پاى تو برخيزد، تو در مقابل او زانو مى زنى ، دو دست بر شانه هاى او مى گذارى و با اضطرابى آشكار مى گويى :
مى شنوى برادر؟! اين صداى هلهله دشمن است كه به خيمه هاى ما نزديك مى شود. فرمانده مكارشان فرياد مى زند: ((اى لشكر خدا بر نشينيد و بشارت بهشت را دريابيد...
حسين بازوان تو را به مهر در ميان دستهايشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت يك اقيانوس ، نگاه در نگاه تو مى دوزد و زير لب آنچنان كه تو بشنوى زمزمه مى كند:
پيش پاى تو پيامبر آمده بود. اينجا، به خواب من . و فرمود كه زمان آن قصه فرا رسيده است . همان كه تو الان خوابش را مرور مى كردى ؛ و فرمود كه به نزد ما مى آيى.به همين زودى.
و تو لحظه اى چشم برهم مى گذارى و حضور بيرحم طوفان را احساس ‍ مى كنى كه زير پايت خالى مى شود و اولين شكافها بر تنها شاخه دست آويز تو رخ مى نمايد و بى اختيار فرياد مى كشى :

واى بر من!
حسين،دو دستش را بر گونه هاى تو مى گذارد،سرت را به سينه اش ‍مى فشارد و در گوشت زمزمه مى كند:واى بر تو نيست خواهرم! واى بر دشمنان توست . تو غريق درياى رحمتى.صبور باش عزيز دلم!چه آرامشى دارد سينه برادر،چه فتوحى مى بخشد،چه اطمينانى جارى مى كند.
انگار در آيينه سينه اش مى بينى كه از ازل خدا براى تو تنهايى را رقم زده است تا تماما به او تعلق پيدا كنى.تا دست از همه بشويى،تا يكه شناس او بشوى .
همه تكيه گاههاى تو بايد فرو بريزد، همه پيوندهاى تو بايد بريده شود،همه دست آويزهاى تو بايد بشكند، همه تعلقات تو بايد گشوده شود تا فقط به او تكيه كنى ، فقط به ريسمان حضور او چنگ بزنى و اين دل بى نظيرت را فقط جايگاه او كنى .
تا عهدى را كه با همه كودكى ات بسته اى،با همه بزرگى ات پايش ‍ بايستى :
پدر گفت:
((بگو يك!))و تو تازه زبان باز كرده بودى و پدر به تو اعداد را مى آموخت .
كودكانه و شيرين گفتى:
((يك!))و پدر گفت:((بگو دو))نگفتى !
پدر تكرار كرد
:((بگو دو دخترم.))
نگفتى!
و درپى سومين بار، چشمهاى معصومت را به پدر دوختى و گفتى :
((بابا! زبانى كه به يك گشوده شد، چگونه مى تواند با دو دمسازى كند؟))و حالا بناست تو بمانى و همان يك!همان يك جاودانه و ماندگار.
بايست بر سر حرفت زينب!كه اين هنوز اول عشق است.

امام عشق

امام محمد باقر (ع): چيزی با چيزی نياميخته است که بهتر از حلم با علم باشد.


ولادت عالم ترین صابر بر شما مبارک باد.

تو را به پنج چيز سفارش مي‌کنم:

اگر مورد ستم واقع شدی ستم مکن،

اگر به تو خيانت کردند خيانت مکن،

اگر تکذيبت کردند خشمگين مشو،

اگر مدحت کنند شاد مشو،

و اگر نکوهشت کنند، بيتابی مکن.

بحارالانوار، دار احياء الترا العربي، ج 75، ص(167)

فاطمه پاره ی تن من است ...

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم

نمی دانم از او چه بگویم ؟ چگونه بگویم ؟ خواستم از بوسوئه تقلید کنم ، خطیب نامور فرانسه که روزی در مجلسی با حضور لوئی ، از مریم سخن می گفت.گفت هزار و هفتصد سال است که همه سخنوران عالم درباره مریم ، داد سخن داده اند.هزار و هفتصد سال است که همه فیلسوفان و متفکران ملت ها در شرق و غرب ، ارزش های مریم را بیان کرده اند.هزار و هفتصد سال است که شاعران جهان ، در ستایش مریم همه ذوق و قدرت خلاه شان را بکار گرفته اند.هزار و هفتصد سال است که همه هنرمندان ، چهره نگاران و پیکره سازان بشر ، در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندی های اعجازگر کرده اند.اما مجموعه گفته ها و اندیشه ها و کوشش ها و هنرمندی های همه در طول این قرن های بسیار ، به اندازه این کلمه نتوانسته اند عظمت های مریم را بازگویند که :

((مریم مادر عیسی است))

 

و من خواستم با چنین شیوه ای از فاطمه بگویم ، باز درماندم :

خواستم بگویم

فاطمه دختر خدیجه بزرگ است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم

فاطمه دختر محمد (ص) است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم

فاطمه همسر علی (ع) است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم

فاطمه مادر حسنین است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم

فاطمه مادر زینب است

باز دیدم که فاطمه نیست.

نه ، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.

 

                                                  فاطمه ، فاطمه است.

ادامه نوشته

اینان به بال پروانه زخم می زنند!

 پیشکش به "بانوی فضیلت ها "

 

آتش که زرتشت را

 نشانه ای روشن بود بر مانایی

و ابراهیم را گلستانی بر جاودانگی نمرود

شعله ای شد

بر دروازه ی بهشت

آغاز رستنگاه گلی شکوفا

در کشاکش شعله و در،اما

قطره،قطره آب شد

گلاب شد

گل

و در از شرم به خود می پیچید

زمان ایستاد

و آتش دروازه ای شد

برای دوزخ

در همیشه به روی یک پاشنه نمی چرخد

منطق این باغ چنین است!

 

 

مرا چه سود که در کنار قبرها بایستم و به قبر دوست سلام دهم درحالی که او پاسخ مرا رد نمی کند؟!

حبیبه ی من! چرا جواب مرا نمی دهی ؟! آیا سنت دوستان را فراموش کرده ای؟!

 

«گوشه ای از سوگواری حضرت علی (ع)»

 

 

مجموعه شعر انار و پیامبر / سید محمدجواد هاشمی

فرهنگ فاطمیه (الفبای شخصیتی حضرت زهرا (س) /  مهدی نیلی پور

بانـوی آفتــاب

بسم الله الـرٌحمن الـرٌحیم

گفته بودند،به مرد امینی برای سرپرستی کاروانهایش نیاز دارد.محمد رفت و استخدام شد.اولین پیشنهاد،سفر به شام.رفت و برگشت.با سود فراوان.

***

طاهره می نامیدندش.بانوی اول قریش بود و به عفت و شرافت شهره.از ثروتمندان بزرگ مکه محسوب می شد.

خواب دیده بود.دیده بود خورشیدی از آسمان فرود می آید و خانه ی او را برای اقامت بر می گزیند و خانه سراسر نور می شود.تعبیر خواب خواست.گفتند:«با بهترین ِ مردان ازدواج می کنی.»محمد را که دید،خورشید خانه اش را شناخت.

***

ــ کارت را خیلی خوب انجام دادی.حقوقت را آماده کرده ام،راستی می خواهی با این پول چه کنی؟

ــ عمویم می خواهد،همسری از خویشاوندان برایم انتخاب کند...

خدیجه لبخندی زد و گفت:«قبول داری من برایت همسری انتخاب کنم؟»

ــ باشد،مانعی ندارد.

ــ من زنی را سراغ دارم،که بین خویشان شما امتیازات ویژه ای دارد،همه او را می شناسند و به نیکی از او نام می برند.فقط دو عیب دارد.اول اینکه قبلاً ازدواج کرده* و دوم اینکه از تو کمی بزرگتر است.

محمد منظورش را فهمید،اما حیا اجازه نداد سرش را بالا بگیرد و پاسخی بدهد.

***

پیش ابوطالب که رسید،جریان را گفت.صفیه،عمه ی پیامبر را به خانه ی خدیجه فرستادند.برگشت.قرار خواستگاری را گذاشته بود.همه رفتند،جز ابولهب.

***

ابوطالب بلند شد و گفت:

ــ محمد،امین مردم مکه است.گرچه از ثروت دنیا محروم است،لکن ثروت سایه ای فناپذیر و اصل و نسب تحفه ای است ماندگار...

عموی خدیجه ــ ورقه ــ برخاست و گفت:«خدیجه خود بالغ است و عاقل.بهتر صلاح خود را می داند،هر چه بگوید،جواب ما هم همان است.»

و خدیجه شد،شریک رنج پیامبر و بانوی آفتاب و مادر آب.

*حضرت خدیجه(س)دوبار ازدواج کرده و هر بار پس از مدت کوتاهی شوهرانش را از دست داده بود؛عیسی بن عابد و ابوهاله.

از امشب تا شب شهادت حضرت زهرا(س)؛تکه هایی از زندگی حضرت فاطمه(س)،از شهادت تا تولد،تحت عنوان مطالبی در صفحات وبلاگ زده می شود.

داستان برگرفته از کتاب پیامبر اثر محسن حدادی 

خدا،خانه دارد!

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم

تقدیم به مسافرِ خانه ی خدا:آقای علی پیمانی

فکر کن از این دیوارها خسته شده باشی،از این که مدام سرت می خورد به محدوده های تنگ خودت. به دیوارهایی که گاهی خشت هایش را خودت آورده ای.

فکر کن دلت هوای آزادی کرده باشد، نه آن آزادی که فقط مجسمه ای است و به درد سخنرانی و شعار و بیانیٌه می خورد. یک جور آزادی بی حد و حصر، که بتوانی دست هات را از دو طرف باز کنی، سرت را بگیری بالای بالا و با هیچ سقفی تصادم نکنی. پاهات،بی وزن،روی سیٌالی قرار بگیرند نه زمین سخت و غیر قابل گذر. رهای رها.

نه اصلاً به یک چیز دیگر فکر کن. فکر کن دلت از رنگها گرفته باشد، از ریاها،تظاهرها،چهره های پشت رنگها.دلت بی رنگی بخواهد، فضای شفاف یا بی رنگ.

ادامه نوشته

من پادشاه نیستم ...

بسم الله الرحمن الرحیم

از درم ها نام شاهان برکنند    نام احمد تا ابد بر می‌زنند

نام احمد نام جملهٔ انبیاست   چون که صد آمد نود هم پیش ماست

«من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر می دوشید» این را به عرب بیابانی گفت.عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه ی قبایل به او ایمان آورده بودند، لکنت گرفته بود.آمده بود جمله ای بگوید و نتوانسته بود و  کلماتش بریده بریده شده بودند. رسول الله(ص) از جایش بلند شده بود. آمده بود نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ. آن طور که تنشان تن هم را لمس کند در گوشش گفته بود:« من برادر توام»،« انا اخوک»گفته بود فکر می کنی من کی ام؟ فکر می کنی پادشاهم؟ نه! من از آن سلطان ها که خیال می کنی نیستم. «من اصلا پادشاه نیستم»«لیس بملک» من محمدم. پسر همان بیابان هایی هستم که تو از آن آمده ای. «من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید.» حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است. حرف دایه ی صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه ی او و گفته بود:«هون علیک» «آسان بگیر، من برادرتم» مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید:«عجب برادری دارم.»

ادامه نوشته

آغـــــاز با پـــــایـــــان

امشب است اولین شب ولایت آخرین امام(عج)

ولایتت مبارک آقاجان.

واقعاً تبریک دارد؟! ولایت و امامت بر مردمانی که بایست برای حفظ جانت به تقدیر غیبت تن دهی؟

غیبتی که هزار سال است پیروانت را شده داغ سینه و جمعه ای نمی گذرد برایشان بی ندبه.

بگذریم از این معرفت که با نمی رسیم بمعنای این غیبت.. تو غایبی از ما یا ما غایبیم از وجودت؟

ذکر هرشب جمعه مان شده.. آقا بیا.. فکر نمی کنیم آماده ایم؟ فکر نمی کنیم که بیایی چه می شود؟

باز محرابی رنگین خون می شود؟..
باز دجالی با کیسه های زر، شبیخون می زند ایمانمان را و باز تنها می شوی؟..
شاید عاشورایی بسازیم از تو و کربلایی بنا کنیم دوباره؟
یا به زهر و شکنجه و زندان، جوان تر از پدرت...
یاری مان کن، قول دهیم اینگونه نشود..

و روزی بگوییم : ظهورت مبارک آقاجان

غزل سبز

مثل يک پل که کمربند خيابان باشد

عشق آن نيست که در شهر فراوان باشد

دوست دارم ننويسم قلمم مي رقصد

دست من نيست اگر شعر پريشان باشد

مثل سهراب نشد شعر بگويم هرگز

واژه بايد خود باد وخود باران باشد

حافظ از خاک درآ تا بنويسي اين بار

که به تلبيس و حيل ديو مسلمان باشد

به رضايش نرسيدم به خدايش سوگند

دست کم در غزلم اسم خراسان باشد

                                    مريم جعفري

 شهادت هشتمين اختر تابناک آسمان امامت و ولايت  علي بن موسي الرضا (ع) بر رهروان راهش تسليت وتعزيت باد.

ای حرمت ملجا درماندگان...

 

گلدسته های مرقدتان پایه های عرش / فانوس های ساحل بی انتهای عرش

 

بر ساحت ضریح تو انس و ملک دخیل / آیینه کاری حرمت کار جبرئیل

ای قبله ی نیاز سماواتیان، رضا / پیر مُغان دیر خراباتیان، رضا

صدها ستاره مست شراب نگاهتان / بال فرشته های سما فرش راهتان

امشب دخیل پنجره فولاد می شوم / در بیستون عشق تو فرهاد می شوم

ای نور لایزال،بگو با دلم سخن / شد بقعه ی مطهرتان کوه طور من

شیرین دهن،حدیث تو طعم عسل دهد / زیبا سخن،کلام تو عطر غزل دهد

من کافر نگاه اهورایی توام / مجذوب طرز خنده ی زهرایی توام

در بین پیروان تو ملحد ترین منم / زندیقی رسیده به مرز یقین منم

تا بت پرست کعبه ی خال شما شدم / زاهد ترین خلیفه ملک خدا شدم

از زیر قبه ی تو به معراج می روم / دیوانه وار در پی حلاج می روم

با گوشه چشم فاطمی خود چها کنی! / سنگ سیاه قلب مرا کهربا کنی

من از پل صراط جزا پرت می شوم / دستم اگر به روز قیامت رها کنی

آقا چه می شود که مرا در صف حساب / از لا به لای آن همه آدم سوا کنی

آقا چه می شود که شوم مَحرم و شما / من را برای دیدن زهرا صدا کنی

آقا سعادت دو جهان قسمتم شود

یک بار اگر برای غلامت دعا کنی...

 

رحلت پیامبر مهر و دوستی تسلیت باد...

     سروش، تو را استواری بخشید و بزرگ داشت، تا ندای حق تعالی را در همه سرزمین ها بیفشانی، تا از همه جای خاک، نهال ایمان بشکفد، و چراغ وحدانیت، همه جا را به روشنی بیاراید. تو، تن را به خدای خویش سپردی و جان را در طبق اخلاص نهادی و یک تنه در برابر دنیای کفر و باطل ایستادی. نام تو، دل های کافران را می سوزانَد، و یاد تو آرام بخش خاطر مؤمنان است. اینک هر چند از میان امت رفته ای، اما درس ایمان و وفا و جهاد و صبر که به پیروان خویش آموخته ای، باقی است. هم اکنون گرچه مدینه، در سوگ نشسته است، اما در رواق چشم های اشکبار، انعکاس جاودانگی تو پیداست. امروز، گرچه محشر غم و قیامت اندوه برپاست، لیکن این داغ جانکاه را، شکوه آیین و فروغ نامت، تسلی می دهد. نام تو زیور هر بامداد و شامگاه ما باد ای رسول.
     مدینه ایمان، رسول رحمت را از دست داده است و مکّه توحید، محور وحدت را. اینک، خدای سبحان، رسول عزت آفرین را به جوار خویش برده و امت در سوگ آن پدر، یتیم شده است.
     ولی حضرت رسول صلی الله علیه و آله همیشه زنده است؛ در اذانی که مؤذّن فریاد برمی‌آورد؛ در تشهدی که نمازگزار می‌خواند؛ در نمازی که درپهنه زمین و در ازنای زمان برپا می شود؛ در جهاد هر رزمنده، در خشوع هر عارف، در تعلّم هر علم آموز، در عدالت گستری هر حاکم و در مقاوت هر مسلمان.


28 صفر رحلت پيغام دار آخرين، خاتم نبوت را نگين، حضرت رسول واپسين، عينيت قرآن کريم، حضرت محمد صلی‌الله عليه و آله بر مسلمانان جهان تسليت باد.

هر که غمت را خرید عشرت عالم فروخت

باخبران غمت بی خبر از عالمند

پ.ن: چرا پیامبر اسلام در موقع فوت وصیت نامه ای ننوشتند؟
به تصریح اهل سنت و شیعه و به اعتراف اصحاب و نویسندگان صحاح و سایر نویسندگان سنن به هنگام احتضارِ پیامبر عده ای از مردان ازجمله عمر بن الخطاب در خانهء آن حضرت بودند.
پیامبر فرمود:هَلُمَّ اَکْتُبْ لکم کتاباً لا تضلّوا بعده ؛ بیایید برایتان نوشته ای بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید. عمر گفت :درد بر او غلبه کرده و قرآن نزد شما است . کتاب خدا ما را کفایت می کند. بین افراد اختلاف افتاد و منجرّ به نزاع شد. آن گاه که سر و صدا و اختلاف نزد پیامبر بالا گرفت ، فرمود:برخیزید و ازاین جا بروید.
ابن عباس همواره این سخن را می گفت که :تمام مصیبت آن وقتی بود که با اختلاف و سر و صدایشان بین پیامبر و بین آنچه می خواست برای آن ها بنویسد،حائل شوند.
این حدیث از احادیثی است که در صحت و صدور آن جای هیچ سخن و تردیدنیست .

شهادت بخشنده ترین خورشید تسلیت باد...

سلام، غریب تر از هر غریب!
سلام، مزار بی چراغ، تربت بی زایر، بهشت گمشده!
سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده!
سلام، سینه شعله ور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده!
سلام، امام غریب من!


شهادت دومین نور ولایت، صاحب کرامت و شفیع قیامت، امام حسن مجتبى علیه السلام ، را تسلیت مى گوییم

ادامه نوشته

یادگار کربلا ...

      با همه مهربان بود. حتی با کسانی که نسبت به او رفتار بدی داشتند. اگر نیمه شبی مهمانی می رسید، با مهربانی در به رویش می گشود و در باز کردن بار و بنه به او کمک می کرد. در تشییع جنازه ی مردم عادی شرکت می کرد. ظاهری آراسته داشت. خوردن غذا را با نام خدا آغاز و با حمد خدا ختم می کرد. آن چه را در اطراف سفره ریخته بود، اگر در خانه بود، بر می داشت و اگر در بیابان بود، برای پرندگان وا می نهاد. غذا دادن به مؤمنان به ویژه شیعیان را بسیار مهم می شمرد و به یاران خود سفارش می کرد دوستان و هم کیشان خود را میهمان کنند.
     
یارانش را به کارو کسب تشویق می کرد. آن گرامی تنها و تنها سفارش به کار نمی کرد؛ بلکه خود نیز به باغ و مزرعه ی خویش می رفت وحتّی در هوای گرم تابستان، عرق ریزان کار می کرد. با آن که در آمدش کم، خرجش بسیار و عیال‌وار بود، درعین حال بخشندگی اش بین خاص و عام، آشکار و بزرگواری اش مشهور و فضل و نیکی اش معروف بود. بخشش او به حدّی بود که مورد اعتراض نزدیکان قرار می گرفت. آن حضرت یاور بیچارگان، یار درماندگان و دستگیر در راه ماندگان بود. بدین سبب، نیازمندان زیادی به منزلش مراجعه می کردند و آن حضرت به غلامان و کنیزانش سفارش می کرد که آن ها را تحقیر نکنند و گدا ننامند، بلکه آن ها را به بهترین نامهایشان صدا بزنند. پیوسته یارانش را به همدردی و دستگیری یکدیگر سفارش می کرد و می فرمود: " چهبد برادری است، برادری که چون غنی باشی همراهت باشد و چون فقیر شوى، تو را تنها بگذارد."

    او شکافنده ی علوم بود. او امام محمّد باقر (ع) بود

.....میلادش مبارک....

آفتاب در حجاب...

ید م

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم

سال ششم هجرت بود که پا به عرصه ی وجود گذاشتی ای نفر ششم پنج تن!

بیش از هر کس،حسین از آمدنت خوشحال شد.دوید به سوی پدر و با خوشحالی فریاد کشید:

((پدرجان! پدرجان! خدا یک خواهر به من داده است!))

زهرای مرضیه گفت:((علی جان! اسم دخترمان را چه بگذاریم؟))

حضرت مرتضی پاسخ داد:((نامگذاری فرزندانمان شایسته ی پدر شماست. من سبقت نمی گیرم از پیامبر در نامگذاری این دختر.))

پیامبر در سفر بود. وقتی که بازگشت، یک راست به خانه ی زهرا وارد شد، حتی پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر.

پدر و مادر گفتند که برای نامگذاری عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم.

پیامبر تو را چون جان شیرین، در آغوش فشرد، بر گوشه ی لبهای خندانت بوسه زد و گفت:((نامگذاری این عزیز کار خداست. من چشم انتظار اسم آسمانی او می مانم.))

بلافاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود،اسم زینب را برای تو آورد، ای زینت پدر! ای دختر زیبای معطّر!

پیامبر از جبرئیل سؤال کرد که دلیل این غصّه و گریه چیست؟!

جبرئیل عرضه داشت:(( همه ی عمر در اندوه این دختر می گریم که در همه ی عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.))

پیامبر گریست.زهرا و علی گریستند.دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم بغض کردند و لب بر چیدی.

همچنانکه اکنون بغض، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه ای تا رهایش کنی و قدری آرام بگیری. و این بهانه را حسین چه زود به دست می دهد.

یا دَهرُ اُفٍ لَکَ مِن خَلیلِ

کَم لَکَ بِالاِشراقِ وَ الاَصیلِ

ادامه نوشته

نوای نی نوا

     
امام حسین (ع) مظهر و سمبل حق است  که در همه ی عصرها چون نمادی زنده و
 
خروشان نمود پیدا می کند وهمه ی کسانی را که از پاسداری حق در زمان خود طفره
 
می روندبه یاری می طلبد درواقع یاری طلبیدن امام عشق درکربلا،انعکاس موج
 
 اندیشه ی اسلامی برای کمک  به حق درهمه ی زمان هاست.
              
            "هل من ناصر ینصرنی" یعنی آیا کمک کننده ای هست که حق را یاری کند؟
دکترشریعتی

وصال عشق

امشب در این پهنه ی موحش  مردان بزرگی سر بر آستان شهادت  نهاده اندکه شعار آزادی بخش ((ان لم یکن لکم دینٌ فکونوا احراراً فی دنیاکم)) را که همراه فریادهای خشماهنگ رهبرشان در میدان کارزار طنین می افکند با خون خود نقش آن مرز و بوم پر آشوب کردند.

دیشب تاریخ بشریت چنین شهدایی را نداشت و امشب آنان درگذرگاهش خفته اند.

 دیشب انسانیت عمیق ، چنین پشتوانه هایی  نداشت و امشب کهنترین رشته کوه هایی که حافظ مرز انسانیت اند، در این تاریک زارصف کشیده اند.

آری، قرن ها عظمت و آزادگی را در میان نهاده بودند.

محمدرضا حکیمی

                                                                                     

حماسه ی ادب...

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم

در ابتدای حصرِ آب،امام او را فراخویش می خواند و به همراهی نافع بن هلال و سی سوار و بیست پیاده، روانه ی شریعه فرات می کند.

عمروبن حجاج، نگهبان آب در تاریکی شب، خطاب به نافع فریاد می زند:

((کیستی و به چه کار آمده ای؟))

و پاسخ می شنود:

((نافع بن هلالم، آمده ام آب بنوشم.))

و او قصد نافع را با بیست مشک وپنجاه همراه دریافته است،

می گوید:

((بنوش! خودت بنوش!))

((اما من محال است که پیش از حسین و فرزندانش، لب به آب بزنم.))

عمروبن حجاج شمشیر از نیام می کشد و می گوید:

((ما اینجا ایستاده ایم که آب به حسین و فرزندانش نرسد.))

و یاران عمروبن حجاج، محاصره کنندگان آب، همه شمشیر از نیام می کشند و مقابل می ایستند.

در اینجا عباس بن علی وارد میدان می شود و صلابت و شوکت او کاری می کند که بیست مشک، از آب فرات پر می شود، از میان لشکر غدٌار دشمن، عبور می کند و بی هیچ شهید و مجروح، به اردوگاه ابا عبدالله علیه السلام باز می گردد.

سابقه هایی از این دست است که در روز عاشورا امام حسین(ع) برادرش اباالفضل(ع) را روانه ی شریعه ی فرات می کند. و او نه به فرات که به میدان کارزار می رود، یک تنه در مقابل خیل عظیم دشمنان تا آخرین نفس ایستادگی می کند.

ادامه نوشته

از دیار حبیب...

بسم رب الشهدا و الصدیقین

کوفه آبستن حادثه است.رفت و آمدها،دید و بازدیدها و حرف و سخن ها به سان اولین بادهایی است که ظهور حتمی طوفان را وعده می دهد.

بازار کوفه مرکز ثقل این بی قراری و نا آرامی است.صدای جان فرسای آهنگری ها،لحظه ای قطع نمی شود؛چه آنها که از حکومت،سفارش شمشیر و خُود و نیزه پذیرفته اند و چه آنها که برای مردم،سلاح می سازند.

ادامه نوشته

وقتی برای موازی بودن راهی نیست...

        به نام خداوند بخشنده ی مهربان        

"دو خط موازی در بی نهایت،در ابدیت هم به هم نمی رسند"

مرد این را نمی دانست وقتی تصمیم اش را گرفت.می خواست موازی بماند.گفت طوری می رویم که به هم نرسیم! فرشته ای که درون دلش پنهان بود خندید؛من اما نخندیدم.از پشت پلک تاریخ،مرد را می پاییدم و دلم می خواست بتواند موازی بماند.زندگی من به عاقبت تصمیم مرد گره خورده بود.ترکیب عجیبی بودیم:

من بیرون بودم؛پشت پلک تاریخ!

مرد وسط صحرا بود؛

و فرشته در اعماق مرد؛

و یک تصمیم ما را به هم می پیوست.

ادامه نوشته

آب در حسرت ماهی ها ماند...

    محرم آمد مثل پرنده ای غریب از التهاب خاکستری آسمان!

    محرم، ماهی که تمام تاریخ وامدار یک نیمروز آن است. ماهی که خاک و خون، آتش و عطش، مشک و تیر، رازهای سر به مهر آن اند. ماهی که هفتاد و دو آیه سرخ بر صحیفه دل ها نازل شد و هفتاد و دو کهکشان در مدار هستی قرار گرفت.

    سال هاست که محرم سیاه پوش است و سینه ها از سوگ در جوش و خروش. سال هاست که کربلا خانه نشین دل ها در روزهای محرم است...

    سلام خدا بر تو و بر ستارگانی که بر گردت حلقه زده اند! و سلام خدا بر خورشید فروزانی که در خود جای داده ای! ای ماه خون! بار دیگر از راه میرسی و با نسیم گرم کربلایی، قصه آلاله های سرخ را به گوش جان می رسانی. دوباره سکوت تاریخ را درهم می شکنی و بغض ناله را از تنگنای حنجره ها آزاد می کنی. بانگ چاووش کاروانت به گوش می رسد و شیدائیان را دوباره به مهمانی شور و حماسه فرا می خواند و جان عشاق را از جام گریه سرمست می کند.

    سلام بر حسین! که دلیری و آزادگی از قامت بلندش روئید و عشق از نامش حرمت یافت.

السلام اي وادي کرببلا

السلام اي سرزمين پر بلا

السلام اي جلوه گاه ذوالمنن

السلام اي کشته هاي بي کفن

    حسین، عاشورا را آفرید و عاشورا حسینیان زمانه را، حسین خود را در بلا افکند تا ولا و ولایت به معنا بنشیند «البلاء للولا» با خون حسین تفسیر شد و مسجدالاقصی و کعبه هدی با خون حسین بقا یافت. حسین چون کتابی بی شیرازه، جسمش را به دم تیغ جباران سپرد تا شیرازه قرآن را مستحکم گرداند. حسین با خون خود عدالت، مظلومیت و عبودیت را عاشقانه تعبیر کرد.

    حسین همه را به تلاش و مبارزه برای دستیابی به حقیقت زندگی فرا خواند. چرا که پیام کربلا و عاشورا پیام حریت، عدالت، عزت و سرافرازی است و نباید این اهداف بزرگ در مکتب حسین فراموش شود. اگر این اهداف نادیده گرفته شود فلسفه عزاداری و به تبع آن راه حسین(ع) فراموش خواهد شد. حسین بر ما آموخت که چگونه، عقیده را پاس بداریم. او راه جاودانگی معنوی و مردی را از راه درست و اصولی ترسیم کرد. پس بر او سلام باد..

پارسال گفتم امسالم میگم:

    اميدوارم مثل اون مردمي نشيم كه روسها ظهر عاشورا عالم قيام كرده شون رو دار زدند و اينها مشغول عزاداري براي حسين (ع ) بودند!!!

الان زمانيه كه بايد امتحان پس بديم كه كي واقعا حسينه!!!

کاش که ترکم شود غفلت و جرم و گناه

تا که بگيرم صفا، من ز صفاي حسين 

فرا رسيدن ماه محرم را به عزادارن راستينش تسليت عرض ميکنیم

عیدانه و با طعم محبت

                             به نام خداوند بخشنده ی مهربان

آنـكـه مـيـگـفـت سلوئي به فراز منـبر /باب عـلم نـبي و كاشـف اسـرار عـلـيســت 

آنـكـه بر دوش رسول مدني پـاي نهاد / كرد بتها ز حـرم جـمله نگـونسار عـلـيســت 

آنـكه در بسـتر پـيــغـمبر اسـلام بخفت /حافظ جان وي از فـرقه ی خونخوار علیست

آنـكه گـرد مـحـن از چهره ايتـام زدود /هـمــدم مــردم درمــانـــده افـگـار عليـست

آنـكه بشكافت بگهواره ز هم اژدر را /شـيـر مـيـدان يـلـي حـيـدر كـرار عـليـسـت

آنكه در خانه حق شد متـولـد ز شرف /خـانـه زاد احــد و محـرم اسـرار عـليست

آنكه در خم غـدير آمـده بـر خـلق امير /مـظـهـر لـطـف خـداونـد جـهاندار عليست

آنكه با قاتل خود لطف و مدارا فرمود /ابــن عـم نـبـي و مـظـهـر دادار عـلـيسـت

آن يدالله كه دا كرد سر از پيكر عمرو /صـاحـب تـيـغ دو سـر آيـت قهـار عليست

كـي تـوانـم بـمـديحش سخني ساز كنم /فـوق اوهـام عـلي بـرتـر افـكـار عـليست

رو «حـيـاتي» بدر خانه سلطان نجف /كه بـه خـيـل ضعـفا يار و مددكار عليست

شایسته ترین مرد خدا بود علی /در شأن نزول هل اتی بود علی
هرگز به علی خدا نمی باید گفت /لیک آینه ی خدا نما بود علی

 

سر دفتر عالم معانی است علی /وابسته ی اسرار نهانی است علی
نه اهل زمین که آسمانی است علی /فی الجمله بهشت جاودانی است علی

علی در عرش بالا بی نظیر است/علی بر عالم و آدم امیر است

به عشق نام مولایم نوشتم/چه عیدی بهتر از عید غدیر است

عیدتــان مبـــارک

 

ادامه نوشته

أکمـِـل حَجـَّـنا..

چه شده؟!!!... با این حال شیدا کجا می روی؟

این چه نوایی ست نشسته بر لبت، همجوار اشک چشم هایت؟!

ألحَمدُلله الذّی لَیسَ لِقضائهِ دافِع.. ( سپاس ویژه ی خداوندگاری ست که چیزی یارای مقاومت در برابر خواستش را ندارد.)

عاشقانه که را می خوانی؟ به کجا می شتابی؟

ادامه نوشته

شهـــادت امـــام محمــــد بــــاقر (ع)

و اینک بقیع

        میهمان جگرگوشه ی دیگری از پیامبر (ص)

                    باز میهمانی غریب

                                        هنوز نشناختمش

 

شهادت پنجمین راهبر شیعیان

هفتمین ستاره ی پاکی

یادگار کربلا

فرزند سجده و دعا

امام محمد باقر (ع) را تسلیت عرض میکنیم.

شهادت امام جواد (ع)

امام جواد (ع) :


عالمان، به سبب زیادی جاهلان، غریب اند.

شهادت غریب ترین عالم،

 عالم ترین جوان

 و جوانترین امام،

 تسلیت و تعزیت.

خورشید خوش خلقی و رضایت

من از امام رضا یاد گرفتم که

۱- عبادت به زیادی نماز و روزه و ... نیست؛ بلکه عبادت اندیشدن در امر و کارهای خداوند است؛ وگرنه نماز و روزه و ... بدون تفکر و اندیشیدن به چه دردی می خوره؟  در ضمن بعد از انجام واجبات هیچی پیش خدا اندازه ی خوش حال کردن مردم ارزش نداره.. چه مالی چه روحی چه اجتماعی و و و ....

۲- توکل یعنی این که جز از خدا از هیچ چیز و هیچ کس دیگه نترسی!!!!

 

 شما که بارها رفتید مشهد از امامتون چی یاد گرفتید؟

(من از امام رضا بهترین دوست زندگیم را گرفتم )

شما چــــیـــــا گرفتید؟

پنج چيز است كه در هر كس نباشد اميد چيزى از دنيا و آخرت به او نداشته باش:

۱ـ كسى كه در نهادش اعتماد نبينى . ۲ـ و كسى كه در سرشتـش كَرم نيابـى ، ۳ـ و كسـى كه در آفرينشـش استـوارى نبينى ، ۴ـ و كسى كه در نفسش نجابت نيابى ، ۵ـ و كسى كه از خدايش ترسناك نباشد.

عیدتون مبارک

امام راستی و درستی

    نه قراره داستانی از امام تعریف کنم نه قراره ۴۰ تا حدیث از امام ردیف کنم. فقط و فقط اومدم بگم که من از امام صادق چندتا نکته ی کوچیک بلدم؛ به خاطرشم خیلی خجالت می کشم.

    ۱- اگر احساس کردی کسی به کمک احتیاج دارد و تو از عهده اش بر می آئی، قبل از اینکه بخواهد و قید آبروش را بزنه ؛ دست به کار شو.

    ۲- وقتی به اخلاص میرسی که هر وقت کار خیری انجام دادی به اندازه ای خوشحال بشی که اگه بقیه همون کار را انجام داده بودند خوشحال میشدی. این یعنی خوشحالی فقط به خاطر خدا.

 شما که شیعه و دانشجوئید از امامتون چی یاد گرفتید؟!!

     راستی می دونستید که امام ۴۰۰ کمیسیون تخصصی برای تدوین مذهب شیعه راه اندازی کردند تا اونجایی که حتی درباره ی اتاق استراحت نوزاد و طریقه ی آروم کردنش تا دلیل تلخی مایع درون گوش تا فلسفه ی آیه های قرآن ..تا... تا .... اون وقت ما حیرون و سر گردون تو شک و ابهام روزهای زندگیمون را بالا و پائین میکنیم؟ خیلی زشته که ما به خودمون میگیم شیعه

 

    یزید بن صائغ گوید: به امام جعفر صادق عرض کردم که : مردی هست که شیعه است ولی اگر سخن گوید دروغ می گوید و اگر وعده دهد به وعده اش وفا نمی کند و اگر امینش شمرند خیانت می کند؛ چنین کسی چه مقام و  منزلتی دارد ؟ حضرت فرمود: منزلت او نزدیکترین منزلها به کفر است ولی کافر نیست.

بهت نوشت: وقتی میگیم شهادت امام صادق (ع) را تسلیت میگوئیم واقعا درک درستی از تسلیت داریم؟

فزت برب الکعبه

          دل را ز شرار عشق سوزاند   علی

          یک عمر غریب شهر خود ماند علی

          وقتی که شکافت فرق او در محراب

          گفتند  مگر  نماز     میخواند   علی

شهادت مولای متقیان علی (ع) را به تمامی دوست داران آن حضرت  تسلیت عرض میکنم

حضور تو

عاشقی در یک نگاه را ، عشق نمی داند کس! تو چه کرده ای که نادیده عالمی مستت شده ست؟

می دانم  خریداران تو  -  ای یوسف فاطمه(س)  بسیارند  ولی  می دانی که جز دینار " أللّهم کُن لِولیِکَ الفرَج " در کیسه ی اعمالم یافت نمی شود. اگر بپذیری و مرا حتی در پاورقی خریدارانت ثبت نام کنی، این آبرویم می شود در آن دنیا نزد مادرت زهره ی زهرا(س)

شود   حضور  تو  را  حس کند دلم آیا؟

                  شود که نیمه شبی بشکند دلم آیا؟

شود که ندبه کنان یک فرج بخوانیمت؟

                  ز  کعبه  بانگ تو را  بشنود  دلم آیا؟

 

اعیاد شعبانیه

پیامبر(ص) شعبان را ماه خود نامید،

شاید چون خونین ترین آیه ی هستی را

خدا

در این ماه بر او نازل کرد.

میلاد امام حسین(ع)، جگرگوشه ی جگرگوشه ی پیغمبر(ص)

و

حضرت ابوالفضل عباس(ع)، برادرترین برادر عالم

و

میلاد امام سجاد(ع)، صاحب زیبنده ترین دعاهای آسمانی

بر همه فرخنده و گرامی باد.

پی نوشت: کسوفِ " میلاد آفتاب " دوساله شد.

من مسلمانم!

یا علی (ع)

عیسویان، به این می نازند که مسیح (ع) فرزند خداست.

تو یگانه خلقی هستی که خانه ی خدا پذیرای اولین نگاهت بود.

و افتخار ما این است که تو بنده ی خدایی...

 

دلنوشته ای از دوست عزیزم آرش:

یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ

من مسلمانم؛ به حج می روم. طواف می کنم 7 دور خانه ی حق را. 70 سال دنبال می کنم پست و مقام  ناحق دنیا را.
شیعه ام؛ به عدالت علی (ع) می نازم و برای رسیدن به اهدافم عدالت را می بازم.
حجاب تن را دارم و با چشم و گوش و زبان و دل پرده دری می کنم.

من مسلمانم؛
قرآن می خوانم کم، لیک عمل به این معجزه در رفتارم گم است.
اعجاز « الرحمانَ » ت را خوانده ام " فَبِأیِّ ءالاءِ رَبِّکُما تُکذِّبانِ " ولی کردارم همه تکذیب حضور توست.

من مسلمانم؛
نماز می خوانم هرروز، شاید چون از کودکی عادتم شده یا از ترس عذاب و طمع پاداشت.
گشنگی و تشنگیِ رمضان را بی درک و فهم می کشم.

من شیعه ام؛
محرم ها سیاه می پوشم که همرنگ جماعت باشم.
از اقیانوس کربلا تنها قطره ی مظلومیت حسین(ع) بر گونه هایم نشسته.

همچون شمار گناهانم،شمار توبه هایم را از کف داده ام.
یا علی(ع) یاری کن مرا تا توبه کنم این مسلمانی را.

اسم تو يعني بهار...

                                خداوند جاريست اندر زمين و آسمان

(نویسنده: حسین پرنیان)


http://www.patoghkade.com/up/dd4df30ed368a56f8e4614e58f2151f0.jpg

با سلام و خسته نباشيد:

  تقديم به انديشه هايي که ريشه در آسمان دارند...

  نرگس

 دفتر انشاي نرگس خواندنيست

 دفتري با غصّه هاي ماندگار

 آسمان کوچک دفترچه اش

 يک افق دارد به اسم انتظار

 

 نرگس ما لحظه ي سبز نماز

 غنچه ي دلتنگي اش وا ميشود

 يک فرشته در بهار جانماز

 بازهم غرق تماشا ميشود

 

 باز در محراب خيس چشم او

 هست پيدا آيه ي رنگين کمان

 مي شود از اشک هاي او شنيد:

 (کي مي آيي مهدي صاحب زمان)

 اسم تو يعني گلاب و عطر و عود

 اسم تو يعني گل و شعر و سرود

 

 باز مي خواهم بپرسم حال تو

 راستي اين قلب کوچک،مال تو... 

                 اشعار بر گرفته از کتاب اسم تو يعني بهار به نویسندگي حميد هنر جو

هفتاد و دو آیه ی ســـــرخ

نویسنده : فهیمه سجادی فر

صدای قافله به گوش میرسد
گوش کن

...
صدای ناله های طفل حسین به گوش میرسد
گوش کن
...
صدای ناله های دختر سه ساله به گوش میرسد
گوش کن

...
صدای موج های رود فرات به گوش میرسد
گوش کن
....
آه
محــــــــــــرم از راه می رســــــد

محرم آمد...

محرم آمد تا بار دیگر هفتاد و دو آیه سرخ را بر صحیفه دل هایمان نازل کند و هفتاد و دو کهکشان را در مسیر هستی قرار دهد.

محرم آمد تا بار دیگر صحرای تفتیده، نخل های سر بریده، خیمه های سوخته و سرهای روی نیزه را در ذهن مان تداعی کند.

محرم آمد تا بار دیگر دلیری، مردانگی، ایثار، از جان گذشتگی، اخلاص و شجاعت را عینیت بخشد.

محرم آمد تا بار دیگر سکوت تاریخ را در هم شکند و فریاد "هیهات منا الذله" را در گوش جهانیان طنین انداز کند.

محرم آمد تا بار دیگر ماوایی باشد برای اشک هایمان، بغض هایمان، نجواهایمان، ... برای دعاهایمان.

محرم آمد ...

اما چه غریب، غریب تر از همیشه ...

ادامه نوشته