به نام خداونده بخشنده ی مهربان

حق را بگو

حتی اگر خوش نیست

 به ما می گفتند:«این چیزها برای تو زود است» یا «بعدا خودت می فهمی» یا «حالا عقلت نمی رسد». اینها یعنی باز ما سوالی پرسیده بودیم که بزرگتر ها دوست نداشتند در موردش با ما حرف بزنند. فرقی نمی کرد این یک سوال اخلاقی است یا مفهومی از صفحات رساله احکام یا حتی سوالی در مورد وضعیت سیاسی و اقتصادی روز؛ ما نباید چیزی می پرسیدیم چون بزرگتر ها فکر می کردند ندانستن ما به نفع مان است.

معلوم نیست ابوتراب آن روز ها چه حالی داشته. انگار بعد از آن نبرد بدفرجام در صفین(که سپاه پیروز ابوتراب رای به حکمیت دادند و حکمین رای به خلافت معاویه) از این همه کلنجار رفتن با زبان نفهم ترین آدم های روی زمین خسته شده بود که این طور پسرش، پاره وجودش، درد دل می کرد. انگار این نامه را وقتی نوشته باشد که بخواهد حاصل عمرش را برای یکی که زبانش را بفهمد تعریف کند و دنیا را برای او بگذارد و برود. ابوتراب دو سال قبل از شهادتش، این نامه را در مسیر برگشت از صفین برای امام حسن (ع) نوشته. نامه ای که در آن برای پسر بزرگترش قصه تربیت خود او را روایت کرده.

تربیت تو را با تعلیم کتاب خدا و تاویل آیات آن شروع کردم و شرع و احکام اسلام را برایت گفتم و حلال و حرامش را آموختم و نمی خواستم بیش از این چیزی بگویم اما دلم به رحم آمد. ترسیدم آنچه دل ها و نظرات مردم را به اختلاف انداخته، برتو سوار شود. هر چند(تعریف این چیز ها) برایم خوشایند نبود اما آگاه شدن و استوار ماندنت بر اسلام را ترجیح دادم تا از هلاکت در امان بمانی.1

کاش پسر بزرگ تو ما بودیم. ابوتراب! کاش پدران ما و معلم ها و روحانی ها و صاحب منصبان ما مثل تو بودند. کاش دلشان رحم می آمد و در میانه این فتنه های آخرالزمانی ما را با این همه سوال بی جواب رها نمی کردند تا این طور لا به لای موج ها دست و پا بزنیم و خودمان را – شاید – به ساحل برسانیم. کاش تو بودی و چراغ به دستمان می دادی و چراغ داری را یاد بزرگترهایمان می دادی. کاش بودی ابوتراب!

1.نهج البلاغه،نامه 31