آرزو..
میانه ی میدانم
آزوست...
میانه ی میدانم
آزوست...
نویسنده: محمد یادگاری
وقتی كسی رادوست داری:
گفتن آسان تراستواینگونه مبتلایش می شوی ...
بی آنکه حتی لحظه ای منتظرش باشی محاصره ات میکند ... غرق می شوی در یک آن ... و بعد با هوایش نفس میکشی و بی هوایش تلخی مرگ را مزه مزه می کنی ...
فکرمی کنی ... کاش اینقدر غیر منتظره نبود ... کاش فرصتی داشتی برای غرق نشدن ... کاش ...
اما حالا ... گرمی لذت بخش اشک ... روی سرا زیری گونه هایت تنها گواه از این لحظات دوست داشتنیست ...
می دانی ... حالا که مبتلا شده ای ... تو را هرگز علاجی نیست ... جز غرق شدن ... حتی اینگونه غیر منتظره !
نویسنده :علی پیمانی
دیشب در خوابیده بودم. معمولا وقتی که خیلی خسته باشم بد خوابم می بره. نمیدونم ساعت چند خوابم برد ولی تا ساعت 1:38 دقیقه بامداد که به ساعتم نگاه کردم را یادمه!!!
حدود 6 صبح بود که گوشیم زنگ خورد.بدون اینکه چشمم را باز کنم و با اون صدای گرفته جوابش را دادم:
-الو
-الو، کجایی؟
-کجام؟! تو تشک
-زود خودتو برسون
برق سه فاز از سرم پرید
-چی شده؟
-"پریچهر"!
-پریچهر...چی شده؟!
-موقع زایمانشه
-اومدم.هیچ کاری نکن تا بیام.
نمیدونم چه نیرویی و از کجا کمکم می کرد. همیشه تا میومدم برسم 40 دقیقه تو راه بودم ولی این بار 15 دقیقه ای رسیدم!
دیدم "پریچهر" بی چاره داره از حال میره. سریع وسایل زایمان را آماده کردم و شروع کردم..
به دنیا اومد...چند دقیقه گذشت ولی چرا هنوز درد داره؟ نکنه دو قلو باشن؟!..
بررسی کردم و دیدم یکی دیگه هنوز به دنیا نیومده. فوری وسایل را ضدعفونی کردم و اون یکی را هم به دنیا آوردم. خیلی اذیت شد و درد کشید. اگه بهش نمیرسیدم شاید هم خودش هم دوقلو هاش تلف می شدند.
معمولا وقتی یه "گاو" زایمان میکنه میره بالای سر گوساله ش و با زبونش اونا خشک میکنه. "پریچهر" بیچاره از بس اذیت شده بود و درد کشیده بود؛ نرفت.
دیدم داره میاد سمت من. فکر کردم میخواد من را از بچه هاش دور کنه. ولی نه...اون اومد پوزه اش را به دستای من زد و سرش را روبروی بدنم گرفت. اومد جلو و سرش را انداخت پایین... گاو بیچاره داشت ازم تشکر میکرد...
بعدش هم رفت سراغ گوساله هاش..
کی میگه گاو ها، گاون؟! کی میگه بیشعورن؟!
راستی دوقلوها ماده بودن، اسمشون هم "ساقی" و "ساغر" انتخاب شد!!!
دفتر خاطراتم را باز میکنم.
همه ورق هایش سفید است٬اما همه ی این ورق های سفید یک دنیا خاطره را برایم مرور میکنند؛
خاطره روزهایی که هزار بار قلم را به دست گرفتم و در نهایت هیچ ننوشتم.
قلم جرات نوشتن نداشت...می ترسید بنویسد که مبادا روزی چشم از خواندنش شرمسار شود...
گمان کنم همین ننوشتن ها به من جسارت بی وفایی ها و بی رحمی هارا داد؛
چه بگویم محبوب...؟!
تو از همه کس به من آشناتری...خاطره آن روزها که نوشتن نداشت!.. روزهایی سراسر پریشانی٬ روزهایی سراسر غم نداشتن تو...
هر روز بد عهدی هایم برایم مرور شد...هر روز دل شکسته تر و خسته تر بودم...بارها دلم آرزو کرد تا دوباره برگردد...
اما یک شرم بیهوده مانع شد..!
شاید هم حرف شرم پیش نبود...نمی دانم شاید غرور بود که در وجودم سر کشیده بود.نمی دانم چه بود هر چه بود خوب میدانم فاصله ها کار خودش را کرده بود٬ آن قدر از تو دور شده بودم که مهربانی هایت از یادم رفت.
یادم رفت که بارها دلت را شکسته ام و باز وقتی که خسته و درمانده سراغت آمده ام هنوز آغوش گرمت برایم باز بوده است...
بگذریم... هر چه بگویم کار خرابتر میشود...
میدانم که آنقدر بزرگ و با عظمتی که حتی با این همه خطا کاری ٬بدون عذر آوردن هم می بخشی.
یگانه یار با وفایم:
امروز دوباره به سمت و سویت آمده ام و هنوز از راه نرسیده لبخند شیرین و گرمی وجودت را حس میکنم...تشنه ی لحظه ای دوباره در کنار تو بودن٬ثانیه های آخر دلتنگی را می شمارم و منتظر لحظه های تکرار نشدنی آشتی نشسته ام.
مرا بپذیر و از روی مهربانی قدرتی ده که دیگر عهد شکنی نکنم...
بسم الله الرٌحمن الرٌحيم
گردابي از خلق ، فشرده و داغ ، در طواف؛ چهره ها، از شوق، تافته و دل ها از عشق گداخته و دعوت «الله» را لبيک گفته، و جوش ايمان و خروش اسلام و ترس خدا و وحشت عذاب آخرت و خوف عقاب دوزخ و شوق عبادت، برگزيدگان امت را در وادي مقدس مي چرخاند.
و در ميان چهره ها،اصحاب پيغمبر، پيشگامان اسلام، قهرمانان جهاد و فاتحان سرزمين هاي کفر، ويران کنندگان بتخانه هاي زمين، حاميان توحيد، حافظان قرآن،معتصبان سنت و روحانيان دين حنيف همه چرخ مي خورند و با ابراهيم خليل عهد مي کنند و ، فارغ از دنياي دني و اين جهان خاکي و آنچه بر روي اين زمين پست مي گذرد، دل در خدا بسته، چرخ مي خورند و بهشت در پيش چشمانشان به رقص آمده است و حوريان بر چهره هاي پارساشان ، چشمک مي زنند و فرشتگان ، از کنگره عرش بر آنان صفير مي کشند و جبرئيل بال هايش را، در زير گام هاي طايفشان، به مهر، گسترده است!
.
سلام
شاید بد نباشه یکم ذهن خوانندگان وبلاگ (که البته خودمون هستیم)رادرگیر کنیم...
اگه توفیق بشه یک بخش سرگرمی در وبلاگ ایجاد کنیم و ازاینی که هست مفرح تر وجالب تر بشه ...
آگهی همکاری: ازهمه نویسندگان خوش قلم 3villageدعوت به عمل میاید.
1) خر گوش ها وگوش ها!!!
این 6کارت راچطور باید قرار داد تا تصویر 3خرگوش ایجاد شود ؟؟ البته قابل توجه دانشجویان و فرهیختگان محترم هر خرگوش 2 گوش دارد!!!
2) آیا می دانستید...!!!
می توان آب را در یک لیوان کاغذی به جوش آورد بدون آنکه لیوان بسوزد.
3) شيخ نامه
مریدی شیخ را پرسید: یا شیخ
دریاچه ارومیه چیست که بر سر آن چنان بلواست؟
فرمود: دیگرهیچ!! مطلبی بود در جغرافی که به کتاب تاریخ انتقال یافت!
و مریدان بسیار شیون نمودندی. (البته رخصت آقاي پرنيان)
خداوند پرسید:" میخوری یا میبری؟"
و من گفتم :"میخورم"
غافل از اینکه حسرت ها را میخورند و لذت ها را می برند!!!
پ.ن۱: به مناسبت مکه ای شدن بعضیا!!! و حلول ماه ذی الحجه.
پ.ن۲: لطفا یکم آروم بخون که ...
ادامه مطلب در خدمتیم!
مردم اغلب بی انصاف، بی منطق و خود محورند، ولی آن ها را ببخش.
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند، ولی مهربان باش.
اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت، ولی موفق باش.
اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند، ولی شریف و درستکار باش.
آنچه را در طول سالیان بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند، ولی سازنده باش.
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی، حسادت می کنند، ولی شادمان باش.
بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
و در نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان « تو و خداوند» است نه میان تو و مردم.
دکترشریعتی
به نام خداوند ِ بخشنده ی مهربان
گفتم:ما به هم خيلي شبيهيم،انگار اصلاً همزاد!
گفت:چرا؟چون هر دوتامان رنگ آبي را دوست داريم و خورشت قورمه سبزي را؟يا چون هر دوتا کتاب هاي فلاني را مي خوانيم و فيلم هاي بهمان را دوست داريم؟همين براي شباهت کافي است؟
گفتم:چرا نمي فهمي؟ما چيز هاي مشترکي داريم.همين خيلي به هم نزديکمان مي کند؛درست مي شويم يک زوج ايده آل!وقتي هر دو از يک چيز ذوق کرديم،از يک چيز دل تنگ شديم، ... ببين!قدمهاي ما اصلاً انگار براي باهم رفتن آفريده شده اند! گفت:با هم مي رويم اما به هم نمي رسيم.گفتم:با کلمه ها بازي نکن.چرا نمي رسيم؟گفت:کناره هاي اين جاده که ما انتخاب کرده ايم تا بي نهايت موازي است؛يک راه يکنواخت صاف.تا انتهايي که چشم هر دو تامان کار مي کند و نفسمان بند مي آيد مي رويم،همقدم.ولي تا هميشه همراه،همقدم؛هيچ وقت به هم نمي رسيم.گفتم:ببخشيد!جاده ديگر دست ما نيست که دستور بدهيم طبق نظر حضرتعالي درستش کنند.
گفت:چرا نيست؟وقتي براي من و تو فقط با هم رفتن مهم است نه مقصد و رسيدن،جاده مي شود اين،و گرنه براي بعضي ها ... .گفتم:مي دانستم که بعضي هايي درکارند که تو داري براي جواب "نه" دادن به من اين همه فلسفه مي بافي.
گفت:بعضي "هم قدم ها" مي روند در جاده هايي که رفته رفته باريک مي شود.اينجوري مي رسند به هم؛يک روح مي شوند؛مثل اينکه به اعماق يک تابلوي پرسپکتيو سفر کني؛به جايي که همه ي خطوط همگرا مي شوند.گفتم:سراغ نداري از اين تابلوها؟اگر داري ما هم مسافريم!
گفت:تو اين دنيا فقط يک تابلو هست.در يک سرش همه چيز به هم مي پيوندد،در طرف ديگر همه چيز از هم دور مي شود.بستگي دارد من و تو به کدام سو برويم.گفتم:حالا مثلاً تو هيچ دوتايي را مي شناسي که براي "رسيدن" همراه شده باشند؟
سلام
روز پیوند آسمانی
گل خوشبوی یاس حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
و مرد دلیرستان حضرت علی مرتضی (علیه السلام)
رو به همتون شادباااااش میگم..
توی ادامه ی مطلب میتونید فال حافظی ک گرفته ام رو ببینید." مجلس حافظ (۳) " با ۸ ماه فاصله! از قبلیش..پس نیت کنید و لذت ببرید..
به نام خداوندِ بخشنده ي مهربان
در قسمت قبل دیدیم که مریدان یک دکتر فرنگی با خودشان آوردن که پیرشان را چکاب بکند اما از طالع نحس یا بخت نامراد یا شاید هم هر دو،طرف روانپزشک از آب درآمد و کار بالا گرفت و...و اینک دنباله ماجرا.
دکتر گفت:«چه نامی؟» پیر گفت:«تا چه خوانی!» دکتر گفت:«چه خوری؟» پیر گفت:«تا چه دهی!» دکتر گفت:«چه پوشی؟» پیر گفت:«تا چه پوشانی!» دکتر گفت:«چه می کنی؟» پیر گفت:«تا چه فرمایی!» دکتر گفت:«چه خواهی؟» پیر گفت:«این را بقیه از خود ما می پرسند،برو سوال بعدی.» دکترگفت:«هوا چطور است؟» پیر گفت:«پس.» دکتر گفت:« دو دو تا چندتا می شود؟» پیر گفت:« تا ده تایش را هم گفته اند.» دکتر گفت:«به نظرت بوش بدتر است یا اوباما؟» پیر گفت:« بشار اسد!» دکتر گفت:« ریاست شیر قربان بهتر بود یا گلشن راز؟» پیر گفت:« آبجی مظفر!» دکتر گفت:«سیاست بهتر است یا ریاست؟» پیر گفت:«نفاق!»دکتر گفت:« جشنواره کن بهتر است یا برلین؟» پیر گفت:« فجر.» دکتر گفت:«نفوذ تو بیشتر است یا ریئس جمهور؟» پیر گفت:« ریئس دفترامون» دکتر گفت:«غذای مورد علاقه؟» پیر گفت:« قورمه سبزی.» دکتر گفت:« فضای مجازی؟» پیر گفت:« دیکتاتور مجازی!» دکتر گفت:«سگ اصحاب کهف،روزی چند؟» پیر گفت:« از دم قسط.»دکتر گفت:«تجمع!»پیر گفت:«بذار و خودت بخواب! » دکتر گفت:«جواب مریدان را چه می دهی؟» پیر گفت:«دست پیش می گیرم که پس نیفتم!»دکتر گفت:« یک شعر نو بگو.» پیر گفت:«من بهارم،تو کلنگ...» دکتر گفت :« نظرتان راجع به مسلمان شدن پاریس هیلتون چیست؟»پیر گفت:« استقبال می کنیم.»دکتر گفت:«این حاجی رفته(خواهد رفت) به مكه...» پیر گفت:«از همان اولش اژدها بود(هست)!» دکتر گفت :« به نظرت اندرز هایت چقدر ارزشمندند؟» پیر گفت:« 2 متر!» دکتر گفت :« قذافی را می شناسی؟» پیر گفت:«داداش مبارک نبود؟» دکتر گفت:« عشق!» پیر گفت:« وجود ندارد.» دکتر گفت:« چرا؟» پیر گفت:« چون نیستم!» دکتر گفت « هرکه نبود زنده به عشق در این وادی» پیر گفت:« برو نمرده به فتوای من نماز کنید!» دکتر گفت :« پس تو مرده ای؟» پیر گفت:« آری!!» دکتر گفت:(در حالی که ترسیده بود)« پس روحی؟» پیر گفت:« نه!» دکتر گفت:(در حالی صدایش می لرزید)« پس چه هستی؟» پیر گفت:« روحِ روحم!» چون سخن بدین جا رسید، به یکباره دکتر به گریه افتاد و گریبان چاک کرد و توی سر و کول خودش زد و خواست سر به بیابان بگذارد که مرید ها نگذاشتند. پیر گفت:« ولش کنید بذارید بره گم شه گرگ بخورتش! دکتر هم این قدر احساساتی؟»
قصه ی ما به رسید, شب دراز به پایان رسید, غوره هایمان حلوا شد و سحر شد.
به نام خدا
فروش بلیط نیم بهای تئاتر کی به کیه
روز های دوشنبه،سه شنبه و چهارشنبه ۲تا ۴ آبان ماه
مکان فروش:رو بروی تالار ها از ساعت ۱۰ الی ۱۲ و ۱۵ الی ۱۶:۳۰
زمان اجرا:چهارشنبه ۴آبان ساعت ۹ شب سینما فرهنگ خمینی شهر
تلفن رزرو بلیط: ۰۹۱۳۶۰۲۱۸۱۱
مجمع دانشجویان خمینی شهری دانشگاه صنعتی اصفهان