نویسنده :مهسا شیروی  

دفتر خاطراتم را باز میکنم.

 همه ورق هایش سفید است٬اما همه ی این ورق های سفید یک دنیا خاطره را برایم مرور میکنند؛

خاطره روزهایی که هزار بار قلم را به دست گرفتم و در نهایت هیچ ننوشتم.

قلم جرات نوشتن نداشت...می ترسید بنویسد که مبادا روزی چشم  از خواندنش شرمسار شود...

گمان کنم همین ننوشتن ها به من جسارت بی وفایی ها و بی رحمی هارا داد؛

چه بگویم محبوب...؟!

تو از همه کس به من آشناتری...خاطره آن روزها که نوشتن نداشت!.. روزهایی سراسر پریشانی٬ روزهایی سراسر غم نداشتن تو...

هر روز بد عهدی هایم برایم مرور شد...هر روز دل شکسته تر و خسته تر بودم...بارها دلم آرزو کرد تا دوباره برگردد...

اما یک شرم بیهوده مانع شد..!

شاید هم حرف شرم پیش نبود...نمی دانم شاید غرور بود که در وجودم سر کشیده بود.نمی دانم چه بود هر چه بود خوب میدانم فاصله ها کار خودش را کرده بود٬ آن قدر از تو دور شده بودم که مهربانی هایت از یادم رفت.

یادم رفت که بارها دلت را شکسته ام و باز وقتی که خسته و درمانده سراغت آمده ام هنوز آغوش گرمت برایم باز بوده است...

بگذریم... هر چه بگویم کار خرابتر میشود...

میدانم که آنقدر بزرگ و با عظمتی که حتی با این همه خطا کاری ٬بدون عذر آوردن هم می بخشی.

یگانه یار با وفایم:

امروز دوباره به سمت و سویت آمده ام  و هنوز از راه نرسیده لبخند شیرین و گرمی وجودت را حس میکنم...تشنه ی لحظه ای دوباره در کنار تو بودن٬ثانیه های آخر دلتنگی را می شمارم و منتظر لحظه های تکرار نشدنی آشتی  نشسته ام.

مرا بپذیر و از روی مهربانی قدرتی ده که دیگر عهد شکنی نکنم...