پسرا عاشق سربازی اند..

آره.. قبول دارم وقتی حرف سربازی میشه، همه ی پسرا اول قیافه ی دپ گرفته و بعد میرن تو فکر که وا3 چی باید 18-19 ماه از زندگی شون رو حروم کنن.. مادراشون فکر جدایی و بستن ساک و خرید تخمه-پسته و بیسکویت برای پسری ک قراره بره به یه شکنجه گاه، می افتن و...

اما اگه یه کم به سربازی رفته های دوروبرتون – پدر، برادر، دوست و.. - خوب دقت کنین شاید یه کم با تیتر پست همراه بشین.

چجوریه که با این همه نفرت و جبهه ای که علیه سربازی هست و پسرا و خونواده هاشون حاضرند دست به متحیرالعقول ترین روشهای ممکنه و غیرممکنه برای کاهش 24 ساعت از سربازی بزنن، بعدها همین دوران میشه یکی از خاطره انگیز ترین و بهترین دوران زندگی یه پسر؟!!!

همین پسر خاله جان خودم – بخاطر خدمت سربازی باباش تو زمان جنگ – کسری خدمت گرفت. سر ِ جمع باید 70 روز می رفت سربازی! که با کم کردن مرخصی ها و تعطیلی ها، کل یومش 30 روز تو پادگان نبود. اما باید بیای و ببینی.. ی مثنوی خاطره داره از دوران خدمتش و با 20-30تایی از رفقای سربازیش هنوز رفت و آمد داره!!!

بهرحال هرچی که هست، سربازی موجود بسیار پیچیده و عجیبیه و رفتار ما در برابرش عجیب تر..

اینم 2 تا گزارش از دوران سربازی چند تا از رفقا:

1-  اونوقت بگین پسرا عاشق سربازی نیستن.. این دوتا رفیق ما اونچنان با آب و تاب و شعف پیرامون تمیزکاری سرویس های غیر بهداشتی و تخلیه ی چاه فاضلاب و مشت و لگد خوردن از سرهنگ سخن می راندند که نگو..

اگر بر دیده ی سرباز نشینی .. بغیر از خوبی خدمت نبینی

البت در برخی منابع بجای " خوبی "، " نیکی " هم ذکر شده است.

2-آزارش به یه مورچه نمیرسید. اما نمی دونم این عشق،همون سربازی خودمون، چه جادویی داره!!!

با جزئیات تمام نحوه ی انتخاب صابون، قرار دادن در وسط حوله، قـِـلـِـق پیچیدن حوله و طریقه ی ضربه زدن با اون  - در راستای رسیدن به حداکثر لذت برای کتک زننده و حداقل جای سالم برای خورنده – رو برامون شرح داد. میتونستی کاملاً حس کنی که هنوزم از اعماق تـَـهـِش کیف میکنه وقتی یاد این جشن پتو - که برای یکی از دوستان نارفیق سربایش گرفته بودن – می افته..

باران عشق

نویسنده: نجمه عشقی
 بيا تا به رنگ تبسم شويم

به دور از هياهوي مردم شويم

ز پس کوچه هاي جهان خسته ام

بيا با خدا در خدا گم شويم


اندرز های پیـــــــر مجازی2

به نام خداوندِ بخشنده ي مهربان


عيش المنقوص
دير زماني بود که قوت تن از تن رفته و سوي چشم کم گشته بود.استخوان ها ترق تروق نمودندي و چيزي در سر بوق نمودندي و خون در رگ گويا دوغ نمودندي.سائلانه سر به درگاه رب ساخته و مدد خواسته و تفالي به ديوان خود نواخته،آمد که:
«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادندمحض تفريح،فلان تپه براتم دادند»
بدين احوال بود که بار سفر بستيم تا چند روزي زير سايه بيد و در مقابل باد و با هر چه بود،بياساييم.تقدير چنان شد که فارغ از جماعت مريدان و دور از چشم مرادان،پيژامه پوشيده و بر حصيري خوابيده و دل سيري خنديده باشيم.
چنان که بر در خانه رسيديم،جماعتي از مريدان بر در خانه سر نهاده بودند.گفتند:« اي پير! کجا مي روي که ما نيز با تو بياييم؟»دانستيم اگر با ما روانه شوند،سفر بر ما زهر و اين حسرت مانده تا دهر خواهد شد.چهره اي به خود گرفتيم چونان که مريدان به گريه درآمدند.گفتيم اينک ندايي ما را فراخوانده و خود،تنها بايد پا در راه معرفتي ناشناخته بگذاريم.صدايي بر آمد که«پس ما را با خود ببر اگر خطري در راه بود،پيش مرگ شما شويم.»پاي خود از چنگ وي کشيديم و بر او پريديم: «هم خود بر پير خود پيشي گرفته اي و هم از من مي خواهي که اين گستاخي روا دارم؟»جماعت شيون کردند و ما از ميان وي برستيم.
اندکي از ديوار شهر دور گشته و پا به راه نهاده بوديم که باغي سبزين و آبي شيرين و آفتابي زرين بر ما پديدار آمد.في الفور اسباب گذاشتيم و پيژامه به پا کرديم و حصير بر زمين نهاديم.چايي بر آتش نهاديم و پايي بر پاي دگر.ساعتي گذشت و در خلسه بخار کتري و سايه درختي و لَمِ يک دستي فرورفته بوديم،که ناگاه هياهويي برخاست.بي چيزي از خدايي بي خبر،در دستش چوبي به قاعده تنه درخت عرعر،کلاهي بر سر و صدايي انداخته در سر،از انتهاي باغ به سمت ما مي آمد.هوار مي زد:«دزد انگور...دزدانگور...!»گمان کرديم که دزد پشت سرماست.برگشتيم.کسي نبود.غضب در چشمان و چوب چرخان به سمت ما بود که مي آمد.سينه صاف کرديم و دست به ريش کشيديم تا موعظه اش کنيم.گفتيم:«تو اين کوته فکر ظاهربين،چرا...؟»که چوب بر سر ما آمد و از جيفه دنيا چيزي نماند جز سياهي.در حال بيهوشي،نور و خاموشي،به اين مي انديشيديم که اکنون چه بايد گفت به اين مرد غضبان که بداند ما کيستيم.حال آنکه وقتي چشم گشوديم،فهممان شد که بايد در پي پاسخي باشيم براي مريداني که چشم به ما دوخته اند،که با اين پيژامه و چپق و حصير در پي چه معرفتي بوده ايم:

«العيش غريب من المعرفه و قريب بالسقوط الماء من الوجه»
عيش از معرفت به دور است و به ريختن آبرو نزديک.

ادامه دارد(گر صبر کنید ز غوره حلوا سازم!)

تا تو نگاه می کنی...

می خواستم ی دست نوشته بزنم ولی دیدم چند وقته جای شعر تو وبلاگ خیلی خالیه.  من خودم  این شعرو خیلی دوستش دارم امیدوارم شما هم !

 

من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان

که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان

یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه

در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان؟

چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم

که جهانی است پر از راز به سویم نگران..

 

گه نماینده ی سستی و زبونی است نگاه

گه فرستاده ی  فر و هنر و تاب و توان

گر ز مهر آید چون مهر بتابد بر دل

ور ز کین آید در دل بخلد چون پیکان

 

من فرو مانده در اندیشه که ناگاه نگاه

جست از گوشه ی چشم من و آمد به میان

در دمی با تو بگفت آنچه مرا بود به دل

کرد دشوارترین کار به زودی آسان

تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدن

گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان


من بر آنم که یکی روز رسد در گیتی

که پراکنده شود کاخ سخن را بنیان

به نگاهی همه گویند به هم راز درون

وندر آن روز رسد روز سخن را پایان

به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود

هم بخندند و بگریند و برآرند فغان

بنگارند نشان های نگه در دفتر

تا نگهنامه چو شهنامه شود جاویدان

 

غلامعلی رعدی آذرخشی

حرف حساب

نویسنده: محمد یادگاری
چقدر سخته وقتی همه سراغ کسی رو ازت می گیرن که فقط تو می دونی دیگه نیست......... سخت ترش وقتیه که مجبوری لبخند بزنی و بگی خوبه......


رسالت یک انسان برای رسیدن به آزادي در صف ایستادن نیست بلکه بر هم زدن صف است


به حیوان ها شهوت داد بدون شعور

و به انسان هر دو را


انسانی که شعورش بر شهوتش غلبه کند از
فرشته ها بالاتر است
و انسانی که شهوتش بر شعورش غلبه کند از
حیوان پـسـت تر


از کسی که کتابخانه دارد و کتاب های زیادی می خواند نترس از کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و آن را مقدس می پندارد . . .


هستند کسانی که روی شانه هایتان گریه میکنند و وقتی شما گریه میکنید دیگر وجود ندارند

از درد های کوچک است که آدم می نالد وقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوی


اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت
و اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد طرح کرد و به زمان شناساند و زنده نگه داشت!


آرزو سرابی است که اگر نابود شود، همه از تشنگی خواهند مرد . . .

بدون شرح!

نویسنده :علی پیمانی

گر بخت برگردد

       اسب آدم در طویله خر گردد!!!

 

۱)روزی که میخوای بری واسه تحویل کارت دانشجویی و تسویه حساب با دانشگاه حتما با خودت خودکار ببر!

۲)روز قبل از روزی که میخوای بری واسه تسویه حساب اگه لازمه از چیزی کپی بگیری بگیر!

۳)روز قبل از روزی که میخوای بری واسه تسویه حساب و همون روزی که میخوای بری واسه تسویه حساب سعی کن مریض نباشی و حسابی غذا خورده باشی.گیوه آهنی فراموشت نشه!

۴)روزی که میخوای بری واسه تسویه حساب اگه داری و میتونی با ماشین یا موتور خودت بیا دانشگاه. در غیر اینصورت....بوووووووووووووق....

۵)بجای "....بوووووووووووووووق...." چی اومد تو ذهنت؟! به این نکته فکر کن که ذهنت چقدر منحرفه! خجالت بکش. زود باش.....چرا منتظری؟!..بکش

راز گل آفتابگردان

گل‌ آفتابگردان‌ رو به‌ نور می‌چرخد و آدمی‌ رو به‌ خدا.

ما همه‌ آفتابگردانیم.

اگر آفتابگردان‌ به‌ خاك‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی، دیگر آفتابگردان‌ نیست. آفتابگردان‌ كاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد.

اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌كردم‌ كه‌ خورشید كوچكی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.

آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌كارد، مطمئن‌ است‌ كه‌ او خورشید را پیدا خواهد كرد.

آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد، اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد!

آفتابگردان‌ راهش‌ را خوب می داند و كارش‌ را دقیق می‌شناسد. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، كاری‌ دیگر ندارد.

او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌كند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید...

دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است. آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا. بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد و بدون‌ خدا، انسان نیز دوام نخواهد آورد.

آفتابگردان‌ گفت: روزی‌ كه‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپیوندد، دیگر آفتابگردانی‌ نخواهد ماند و روزی‌ كه‌ تو به‌ خدا برسی، دیگر "تویی" نمی‌ماند.

و گفت‌ من‌ فاصله‌هایم‌ را با نور پر می‌كنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر می‌كنی؟ آفتابگردان‌ این‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد.

گفتگوی‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند. زیرا كه‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود...
جلو رفتم‌ بوییدمش، بوی‌ خورشید می‌داد.

تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود. خداحافظی‌ كردم، داشتم‌ می‌رفتم‌ كه‌ نسیمی‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌، همه‌ را به‌ یاد آفتاب‌ می‌اندازد! ولی نام‌ انسان،‌ آیا كسی‌ را به‌ یاد خدا خواهد انداخت؟

آن‌ وقت‌ بود كه‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گریستم...


نویسنده: عرفان نظرآهاری

گردآوری: فهیمه سجادی فر

آموختم...

نویسنده: نجمه عشقی
عشق را از انعکاس مهتاب در حوض مادر بزرگ آموختم
من ایثار را از قلب خورشید در آسمان صحرا آموختم
من زندگی را از امواج طوفانی شب دریا آموختم
من محبت را از قطره های باران بر علفزار آموختم
من صداقت را از یک رنگی ابر های سفید آموختم
من وفا را از کبوتران بر شاخه های خشکیده آموختم
من گذشت زمان را از چشم های منتظر آموختم
من عطش را از چکاوک های خانه همسایه آموختم
من ایمان را از کودکان معصوم آموختم
و من آموختم هر چه را که می خواهم فقط از معبود یکتا بخواهم...

اعتقاداتمان را چند می فروشیم؟

گردآوری مطلب: نرگس محمدیان


      در یکی از مراکز اسلامی لندن مبلغ اسلامی بود.عمرش را گذاشته بود روی این کار؛ تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .

می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آوردو گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا
بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم . وقتی دیدم سوار
ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت
را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم ..


موفق باشيد

ن...ا...ج...ي

نویسنده: نجمه عشقی

در ميان روياهايم، روياي ِ حضور ِ  تو پادشاهي ميكند...

گاهي تن قلم بر كاغذ دلم به رقص درميايد و برايت سمفوني دلتنگي ام را مي نوازد

گاهي زبان از كام ميكشم و نواي عشقت را با صداي محبت زمزمه ميكنم

و گاهي تنها ، سكوت ِ ضربان ِ قلبم بيانگر همه چيز مي شود.

نجم السماء


حافيــــــــظ!

"به نام خداوند‍ِ بخشنده ي مهربان"

 «سال‌ها دل طلب جام جم از ما مي‌کرد»/ بي‌خبر بود که ما مشترک کيهانيم!...

طنز شبيه واکسن است؛ ويروس رقيق شده يک بيماري هولناک که شما را مادام‌العمر از ابتلا به آن مصون مي‌کند. البته بايد جنبه داشته باشيد و نيش اوليه سوزن آن را تحمل کنيد. ناصر فيض* يکي از اعجوبه‌هاي اين وادي است.
 تازگي با غزليات حافظ هم شوخي کرده. امضايي ابداع کرده با عنوان «حافيظ» و تک بيت‌هايي ساخته که برخي محشرند. شايد برخي را در پيامک‌ها و بلوتوث‌هايي که دست به دست مي‌چرخند ديده باشيد. در اين روزگار «وانفسا» بي‌گمان لبخندي به لبتان مي‌آورد و اغلب حرف دل بيشتر ما نيز هست؛

حرف دل‌هايي که اين‌طوري گفتنش دردسر کمتر و ثمر بيشتري دارد.

راهنمايي!:رويه چنين است که مصراع‌هاي داخل گيومه از حافظ و مصرع ديگر از ناصر است. تک بيت‌ها از غزل‌هاي مختلفند.
«به آب روشن مي عارفي طهارت کرد»/ و رفته رفته به اين کار زشت عادت کرد...
«برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر»/ ليلي آمد دم در، گفت: بيا! برق آمد!...
«داشتم دلقي و صد عيب مرا مي‌پوشيد»/ صد و يک عيب چو شد، دلق من از کار افتاد...
«مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش»/ گفت: دنيا شده از مشکل پر، اين هم روش...
«در آستين مرقع پياله پنهان کن»/ که چوب و غيره در آن ناگهان فرو نکنند... 
«اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را»/ به دستش مي‌دهم کاري که بار آخرش باشد...
«چه خوش صيد دلم کردي، بنازم چشم مستت را»/ ولي از روي پايم خواهشا بردار دستت را...
«خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد»/ بعد از اين آب خرابات چه آبي بشود...
«غلام همت آنم که زير چرخ کبود»/ اگرچه له شود اما شکايتي نکند...
«صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت»/ بنده از شرم شدم پشت درختي پنهان...
«جميله‌اي است عروس جهان، ولي مگذار»/ که اين زمان حرکت‌هاي او شود موزون...
«پيرهن چاک و غزل‌خوان و صراحي در دست»/ آن‌قدر عربده زد، آبروي ما را برد...
«دستي به جام باده و دستي به زلف يار»/ پس من چگونه پيرهنم را عوض کنم؟...
«سال‌ها دل طلب جام جم از ما مي‌کرد»/ بي‌خبر بود که ما مشترک کيهانيم!...
«دامني گر چاک شد در عالم رندي چه باک»/ رند بايد چيز ديگر را نگهداري کند...
«چمن خوش است و هوا دلکش است و مي بي‌غش»/ مرا فقط نگراني ز گشت ارشاد است...

"اشعار از ناصر فيض"

تولدت مبارک

امروز خورشید شادمانه ‏ترین طلوعش را خواهد کرد

و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت ،

قلب ها به مناسبت آمدنت خو ش آمد خواهند گفت .

سال روز زمینی شدنت مبارک .

 

 

مهدی رستمی 25 شهریور

حامد شاهین 28 شهریور

 

این از کادوی بچه های وبلاگ ومجمع

 

 

اینم دعای همه مون :

خدای اطلسی ها با تو باشد ، پناه بی کسی ها با تو باشد ،    تمام لحظه های  خوب

یک عمر ،         به جز دلواپسی ها با تو باشد .

نرو..

از فردا شروع مي شود..

                                     شايد هم شروع شده..

صبحانه..

              نان و کره و مربا و ر يا

غل و زنجير است که باز مي شود از دست و پاي شيطان

و سفر  ِ از بالاي سر به گوشه ي غبارآلود قفسه، براي قرآن

ناهار..

         چلوکباب و دوغ و دروغ

شب هاي بي قدر در راه، بي ياد الله

شام سبک - براي خواب راحت تو رويا

و قصه ي دوباره ي طلوع و نماز قضا..

نرو..

پی نوشت: عید سعید فطر رو به همگی شادباش میگم

گل(از نوع سرخ)

نویسنده :علی پیمانی

گلی راکه دیروز

              به دیدارمن هدیه اوردی ای دوست

                                                      به دورازرخ نازنین تو امروز پژمرد

همه لطف زیبایی اش را

                  که حسرت به رویتو می خوردو

                                                         هوش از سر ما به تاراج می برد

                                                                                                   گرمای شب برد

 صفای تو اما گلی پایداراست

                                    بهشتی همیشه بهار است

گل مهرتو ...

                   دردل جان

                                              گل بی خران

                                                                             گل که تا من زنده ام

                                                                                                                  ماندگاراست

تبصره نوشت:یادش بخیر!!!

شعر از ف.م

یک سوال

نویسنده: محمد یادگاری

پرسيدم ...

چطور ، بهتر زندگي کنم ؟


با كمي مكث جواب داد :
گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس براي آينده آماده شو .
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .
شک هايت را باور نکن ،
وهيچگاه به باورهايت شک نکن .
زندگي شگفت انگيز است ، در صورتيكه بداني چطور زندگي کني .
پرسيدم ،
آخر .... ،
و او بدون اينكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :


مهم اين نيست که قشنگ باشي ... ،
قشنگ اين است که مهم باشي ! حتي براي يک نفر .
كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود ميداند آئين بزرگ كردنت را ..
بگذارعشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسي .
موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن ..داشتم به سخنانش فكر ميكردم كه نفسي تازه كرد وادامه داد ... :


هر روز صبح در آفريقا ، آهويي از خواب بيدار ميشود و براي زندگي كردن و امرار معاش در صحرا ميچرايد ،
آهو ميداند كه بايد از شير سريعتر بدود ، در غير اينصورت طعمه شير خواهد شد ،
شير نيز براي زندگي و امرار معاش در صحرا ميگردد ، كه ميداند بايد از آهو سريعتر بدود ، تا گرسنه نماند .
مهم اين نيست كه تو شير باشي يا آهو ... ،
مهم اينست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خيزي و براي زندگيت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دويدن كني ..


به خوبي پرسشم را پاسخ گفته بود ولي ميخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،
كه چين از چروك پيشانيش باز كرد و با نگاهي به من اضافه كرد :


زلال باش ... ،‌ زلال باش .... ،


فرقي نميكند كه گودال كوچك آبي باشي ، يا درياي بيكران ،


زلال كه باشي ، آسمان در توست

مگر از خدا چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

نویسنده: محمد یادگاری

خداوند بی نهایت است و


لامکان و لا زمان
اما به زمان قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید٬
به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا ٬
یتیمان را هم پدر می شود وهم مادر و ناامیدان را امید می شود ٬
گمگشتان را راه می شود و در تاریکی ماندگان را نور ٬
محتاجان به عشق را عشق می شود.
خداوند همه چیز می شود.و باهمه کس یارمی شود.

به شرط اعتقاد ٬پاکی دل ٬ پاکیزگی روح و به شرط پرهیزاز معامله با ابلیس.

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا ٬

مغزهایتان را ازهر اندیشه خلاف و

زبان هایتان را از هر آلودگی در بازار.

بپرهیزید از هر ناجوانمردی و ناراستی و نامردی .

چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند٬
در دکان شما کفه های ترازو یتان را میزان میکند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند .

مگر از خدا چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟