به نام خداوندِ بخشنده ي مهربان


عيش المنقوص
دير زماني بود که قوت تن از تن رفته و سوي چشم کم گشته بود.استخوان ها ترق تروق نمودندي و چيزي در سر بوق نمودندي و خون در رگ گويا دوغ نمودندي.سائلانه سر به درگاه رب ساخته و مدد خواسته و تفالي به ديوان خود نواخته،آمد که:
«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادندمحض تفريح،فلان تپه براتم دادند»
بدين احوال بود که بار سفر بستيم تا چند روزي زير سايه بيد و در مقابل باد و با هر چه بود،بياساييم.تقدير چنان شد که فارغ از جماعت مريدان و دور از چشم مرادان،پيژامه پوشيده و بر حصيري خوابيده و دل سيري خنديده باشيم.
چنان که بر در خانه رسيديم،جماعتي از مريدان بر در خانه سر نهاده بودند.گفتند:« اي پير! کجا مي روي که ما نيز با تو بياييم؟»دانستيم اگر با ما روانه شوند،سفر بر ما زهر و اين حسرت مانده تا دهر خواهد شد.چهره اي به خود گرفتيم چونان که مريدان به گريه درآمدند.گفتيم اينک ندايي ما را فراخوانده و خود،تنها بايد پا در راه معرفتي ناشناخته بگذاريم.صدايي بر آمد که«پس ما را با خود ببر اگر خطري در راه بود،پيش مرگ شما شويم.»پاي خود از چنگ وي کشيديم و بر او پريديم: «هم خود بر پير خود پيشي گرفته اي و هم از من مي خواهي که اين گستاخي روا دارم؟»جماعت شيون کردند و ما از ميان وي برستيم.
اندکي از ديوار شهر دور گشته و پا به راه نهاده بوديم که باغي سبزين و آبي شيرين و آفتابي زرين بر ما پديدار آمد.في الفور اسباب گذاشتيم و پيژامه به پا کرديم و حصير بر زمين نهاديم.چايي بر آتش نهاديم و پايي بر پاي دگر.ساعتي گذشت و در خلسه بخار کتري و سايه درختي و لَمِ يک دستي فرورفته بوديم،که ناگاه هياهويي برخاست.بي چيزي از خدايي بي خبر،در دستش چوبي به قاعده تنه درخت عرعر،کلاهي بر سر و صدايي انداخته در سر،از انتهاي باغ به سمت ما مي آمد.هوار مي زد:«دزد انگور...دزدانگور...!»گمان کرديم که دزد پشت سرماست.برگشتيم.کسي نبود.غضب در چشمان و چوب چرخان به سمت ما بود که مي آمد.سينه صاف کرديم و دست به ريش کشيديم تا موعظه اش کنيم.گفتيم:«تو اين کوته فکر ظاهربين،چرا...؟»که چوب بر سر ما آمد و از جيفه دنيا چيزي نماند جز سياهي.در حال بيهوشي،نور و خاموشي،به اين مي انديشيديم که اکنون چه بايد گفت به اين مرد غضبان که بداند ما کيستيم.حال آنکه وقتي چشم گشوديم،فهممان شد که بايد در پي پاسخي باشيم براي مريداني که چشم به ما دوخته اند،که با اين پيژامه و چپق و حصير در پي چه معرفتي بوده ايم:

«العيش غريب من المعرفه و قريب بالسقوط الماء من الوجه»
عيش از معرفت به دور است و به ريختن آبرو نزديک.

ادامه دارد(گر صبر کنید ز غوره حلوا سازم!)