می خواستم ی دست نوشته بزنم ولی دیدم چند وقته جای شعر تو وبلاگ خیلی خالیه.  من خودم  این شعرو خیلی دوستش دارم امیدوارم شما هم !

 

من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان

که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان

یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه

در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان؟

چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم

که جهانی است پر از راز به سویم نگران..

 

گه نماینده ی سستی و زبونی است نگاه

گه فرستاده ی  فر و هنر و تاب و توان

گر ز مهر آید چون مهر بتابد بر دل

ور ز کین آید در دل بخلد چون پیکان

 

من فرو مانده در اندیشه که ناگاه نگاه

جست از گوشه ی چشم من و آمد به میان

در دمی با تو بگفت آنچه مرا بود به دل

کرد دشوارترین کار به زودی آسان

تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدن

گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان


من بر آنم که یکی روز رسد در گیتی

که پراکنده شود کاخ سخن را بنیان

به نگاهی همه گویند به هم راز درون

وندر آن روز رسد روز سخن را پایان

به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود

هم بخندند و بگریند و برآرند فغان

بنگارند نشان های نگه در دفتر

تا نگهنامه چو شهنامه شود جاویدان

 

غلامعلی رعدی آذرخشی