عکسهای جالب ودیدنی

 

ادامه نوشته

ترین ها

  نویسنده: ندا ماهوش

این فوق نابغه كرهای در سال 1962 به دنیا آمد و در حال حاضر باهوشترین فرد دنیا محسوب می‌شود. او در چهار سالگی میتوانست زبانهای ژاپنی، كرهای، آلمانی و انگلیسی را بخواند. در پنج سالگی سختترین مسئله‌های دیفرانسیل و انتگرال را حل میكرد و بهره هوشی بسیار بالا یعنی بالای 210 داشت. كیم از 3 تا 6 سالگی دانشجوی افتخاری دانشگاه هانگ یانگ بود و در 7 سالگی به «ناسا» دعوت شد. او در پانزده سالگی دكترای خود را گرفت.

گریگوری اسمیت در سال 1990 به دنیا آمد در دو سالگی میتوانست بخواند و در ده سالگی وارد دانشگاه شد. ولی نبوغ تحصیلی، تنها نیمی از داستان گریگوری اسمیت است.
او عاشق صلح می‌باشد و از سنین كم به عنوان حامی و یكی از فعالان حقوق كودك و صلح جهانی به كشورهای مختلف دنیا سفر كرده است. او موسس سازمان بینالمللی دفاع جوانان است كه اصول صلح را به كودكان و جوانان سراسر دنیا آموزش میدهد. او با بیلكلینتون و میخائیل گورباچوف مذاكره داشته و در مقابل سازمان ملل سخنرانی كرده است. گریگوری در 12 سالگی كاندیدای اخذ جایزه صلح نوبل شد

اكریت جاسوال یك نوجوان هندی است كه باهوشترین فرد هندی به شمار میرود. او در سال 2000 و در هفت سالگی اولین موفقیت پزشكی خود را به دست آورد. بیمار او دختری هشت ساله بود كه پول كافی برای رفتن به بیمارستان نداشت. دست این دختر به حدی سوخته بود كه جمع شده و به شكل مشت درآمده بود. اكریت هیچ تجربهای در جراحی نداشت، ولی این دختر را عمل كرد و او دیگر میتوانست انگشتان خود را باز و بسته كند. اكریت به مطالعات پزشكی خود ادامه داد و در دوازده سالگی دارویی برای درمان سرطان ساخت. او هماكنون كوچكترین دانشجوی دانشكده پزشكی هند است.

كلئوپاترا در اكتبر 2002 در مولداوی به دنیا آمد. پدر او نیز یك خواننده است. كلئوپاترا كوچكترین خواننده پردرآمد دنیا به حساب میآید. او در سال 2006 آلبوم «در 3 سالگی» را روانه بازار كرد و ركورد فروش آلبومهای موسیقی دنیا را شكست. او برای هر آهنگ خود هزار یورو میگیرد.

سائول در سال 1940 در نیویورك به دنیا آمد. او یك نابغه به تمام معنی بود. در چهار سالگی جبر را كشف كرد و در پایان دوره ابتدایی هندسه، حساب و فلسفه را به پایان رساند. در نوجوانی یك سری مقاله نوشت كه معلوم شد همه اصول منطق كیفی هستند. در همان زمان از سوی دانشگاه هاروارد نامهای به او رسید كه از وی دعوت میكرد برای تدریس به آن دانشگاه برود. او میگوید: «مادرم گفت باید اول دبیرستان را تمام كنم و بعد به دانشگاه بروم» بعد از دبیرستان، سائول استاد هاروارد شد و اكنون بزرگترین فیلسوف زنده دنیا می‌باشد.

فابیانو یك نوجوان 16 ساله ایتالیایی است كه در 14 سالگی استاد بزرگ شطرنج شد. او بهترین شطرنجباز زیر هجده سال در سراسر دنیاست

موسكونی معروف به آقای بیلیارد در آمریكا از شش سالگی به طور حرفهای بیلیارد بازی میكرد. او در حقیقت بازی بیلیارد را از تمرین كردن با سیبزمینیهای كوچك آغاز كرده بود. مدتی بعد پدرش به نبوغ او پی برد و او را در مسابقات بزرگ شركت داد.

روزی من بود و تنهایی

....روزی من بود و تنهایی و داستانی در زندگی بی زندگی. نفس و بودنی که هیچگاه معنایی جز رویای مادر نداشت. رازی فرو خفته در شبهای گریه آلود پدر و آرزوی مادر و باز هم بودن. با هم بودن. بی هم بودن. سکوت بود و نگاهی معصومانه که باید دریچه ای میشد برای رویای زیبای زندگی که نشد و شد قابی خالی برای هر کلام از معنای بی مفهوم زندگی . قد کشیدن. سرکوب شدن. تلف شدن. پلاسیدن. پوچ شدن و بزرگ شدن بی درک رویایی کودکانه و عروسک و آغوشی حتی سرد. من بود و تنهایی.....

...... و تنهایی غبار گرفته بر درگاه همیشه بودن . من بود و نیستانی بی آهنگ و بی آواز و حتی حکایت و شکایت. من بود و اشک این نیاز فرو ریخته در دل و فرو خورده در چشم. آرزو بود و ابری خالی بر بالای سر برای نقشینه کردن آرزوها و رویاها و دستی که آن همه نقش را در چشم بر هم زدنی سراب کند و بماند تشنگی. سکوت بود و سبزینه ی متعفن بودن. زورقی نبود. دریایی نبود. ساحلی نبود . اصلاً آبی نبود. هر چه بود تشنگی و سکوت و سیاهی و سکوت بود و بس. باور کن. باور کن که حتی دیگر رویایی نبود . آرزویی نبود.....

هرگز هرگز نگو دینی بر من نداری......

مپرس سبب سکوتم چیست که از تمامی لحظاتم آنچه از ازل تا همیشه باقیست گره های عقده شده ی فریاد است . دستانم خالیست حال که مرگ دل را با تمامی یاخته هایم لمس میکنم از آرامشم نقابی از زندگی می سازم و بر صورت لحظاتم حک می کنم . اما تو به من نگو دینی بر من نداری که مهر پلیدی بر پیشانیت تابش می گیرد.....

من زمزمه ی قصه ای هستم که نم نم شوریده ابر در آن غربت تنهایی را به درگاه بودنم هدیه داده است . عابر یک کوچه به نام زندگی و تاراج شده ی دستان غم برای فریادی که بزرگترین رسالتش سکوت بود و خاموشی . چرا ماندم ؟ من که خشکسالی باران را با تمامیت نفسهایم لمس کرده ام . به چه بهانه زیستن را بو میکشم !؟ شاید من همان کولی خواب گردم که سرگردانی هایش را بودن می خواند و شاید یک پنجره رو به شهری که از خورشید تنها نامی میدانست در قهقرای نفسهایش و یا شاید شاهپرکی که بی آنکه بداند عمر بودنش دو روزه است برای یک عمر جاودان رسمی از زندگی می کشد و دل به تصویر خیالیش می بندد .

 کجای این خروش قهر آلود نامی از رویا یافتم ؟ آنچه از تمامیت این نفس باقیست آرامشیست بی حس بودن یا عشق ورزیدن . به دنبال چه مبگشتم ؟! هر آنچه از نامم باقیست تنها عشق مادریست که میدانم هیچگاه در نمی یابد نفسهایم کجا به شورش بودن می رسد .

 دیگر آستانه ی شبهایم پنجره ای رو به افق نمی یابد . خسته ام از بودنی که سی سال را در سی لحظه درد آلود در نوردید و حال که به درگاه هستن رسیده است بودن را نمیداند.شاید لبخندهای بی گاهم تمسخریست بر زندگی تا بداند حال که به آرامش رسیده ام دیگر عشق بر بالهای شکسته ام طعنه نمی زند.

 به من بنگر غرق شده ام در کابوسی که حال با من چنان یکی شده که معنای آرامش یافته است . چمدان هجرتم برای کوچی بی صدا از تالابهای پر فغان درون یخ بسته ام آماده است . اگر شکایت سرزمین بی هوایم برای لحظه ای از آرامش و عشق چنین ودیعه ای برایم باقی گذارد گله ای ندارم آرامشت را در نهایت یاس بر بال آرزوهایم میدوزم تا مباد فراموش کنم زندگی بر من چنان گذشت که بر دریای بی موج بر درخت بی بر بر پروانه خشک شده در کلکسیونی که هیچ از زیبایی نمی داند . چنان گذشت که بر باد بی وزش.

 احسنت بر تو ای روزگار که چنان تشنه می سازی که ساقی را بسان خدا می پرستیم . آنچنان همهمه ای از یاس بر دل شقایق می نشانی که شکفتن بر مزاری غبار گرفته را نهایت نفس می خواند . آنچنان خروشی از غم بر دل شب می نشانی که با کورسوی ستاره ای نام زیبای زندگی می یابد .

 اشتباه بود آنچه بر کنگره ی کاخ ویرانه نفسهایم حک کرده ام . یک آیه ی کوتاه از تمامی لحظاتی که جز حسرت نصیبی نبرده است در کوچه ی خاکی کفشهای خسته بودنم . تنها یک جمله نوشتم " زندگی زیباست " اشتباه بود . اگر قرار بر این است که بی عشق در آرامش و سکوت باشم و یا بی آرامش در تلاطم هجوم درد پس ای زندگی فریاد کن که هیچ بر دلم ننشاندی جز حسرتی که حتی آن را در لابلای گلبرگهای پژمرده اقاقی می خوانم . فریاد کن که هجوم سیل آسای دردی که از آرامشی تهی بر دلم نشاندی چنان خاموشم کرده است که گریزی جز پیوستن به شب و سکوت ندارم . فریاد کن که بر من تنها مهری از نامت زدی بی آنکه حتی یک لحظه جریان داشته باشم در کوچه باغ های عاشقانه ات .

 نامت را از من بردار که من معنای بودن نمی دانم . بگو که جز غم و درد و سنگینی آرامش و حسرت سرودی بر چنگ بودنم ننواختی آنگاه شاید این فریاد را نشانه ای از وجدانی بخوانم که همیشه از آن اتاقی خالی و پوچ و غبار گرفته در تو دیدم . عشق را بر من حرام کردی دوزخت را به چشمم بهشت نکن که کتیبه هر دو بر من ناخوانده در بودنم سرودی بی انتهاست.

 برای یک سنجاقک بی پر و بال سایه سار و شاخسار طرب ناک و وادی تفت زده و خشکسال یک هامون بی انتها بر دفتر نفسهایش تمییز داده نمی شود. میشنوی ؟ برای آرامش سنگین و صامتت هیچ لبخندی ندارم که آرامش بی عشق در هیچ فصلی از آواز لحظه ها نوایی ندارد.

 هرگز هرگز نگو دینی بر من نداری......

 

"بخشش"


دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیز ی بگوید روی شن های بیابان نوشت
امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری انجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و د ربرکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد
دوستش با تعجب از او پرسید بعد از ان که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟
دیگری لبخندی زد و گفت وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد

بيستون بود و تمناي دو دوست.آزمون بود و تماشاي دو عشق.
در زماني که چو کبک ،خنده مي زد " شيرين" ،تيشه مي زد "فرهاد"!
آن که آموخت به ما درس محبت مي خواست :جان چراغان کني از عشق کسي
به اميدش ببري رنج بسي .تب و تابي بودت هر نفسي .به وصالي برسي يا نرسي!
سینه بی عشق مباد!!!!!

سدژ7

هفتمین شماره نشریه سدژ:

 

توزیع:

 

۴شنبه شنبه و ۱شنبه در سلف و مسجد و پس

 

از آن در بازارچه دانشجویی...