مپرس سبب سکوتم چیست که از تمامی لحظاتم آنچه از ازل تا همیشه باقیست گره های عقده شده ی فریاد است . دستانم خالیست حال که مرگ دل را با تمامی یاخته هایم لمس میکنم از آرامشم نقابی از زندگی می سازم و بر صورت لحظاتم حک می کنم . اما تو به من نگو دینی بر من نداری که مهر پلیدی بر پیشانیت تابش می گیرد.....
من زمزمه ی قصه ای هستم که نم نم شوریده ابر در آن غربت تنهایی را به درگاه بودنم هدیه داده است . عابر یک کوچه به نام زندگی و تاراج شده ی دستان غم برای فریادی که بزرگترین رسالتش سکوت بود و خاموشی . چرا ماندم ؟ من که خشکسالی باران را با تمامیت نفسهایم لمس کرده ام . به چه بهانه زیستن را بو میکشم !؟ شاید من همان کولی خواب گردم که سرگردانی هایش را بودن می خواند و شاید یک پنجره رو به شهری که از خورشید تنها نامی میدانست در قهقرای نفسهایش و یا شاید شاهپرکی که بی آنکه بداند عمر بودنش دو روزه است برای یک عمر جاودان رسمی از زندگی می کشد و دل به تصویر خیالیش می بندد .
کجای این خروش قهر آلود نامی از رویا یافتم ؟ آنچه از تمامیت این نفس باقیست آرامشیست بی حس بودن یا عشق ورزیدن . به دنبال چه مبگشتم ؟! هر آنچه از نامم باقیست تنها عشق مادریست که میدانم هیچگاه در نمی یابد نفسهایم کجا به شورش بودن می رسد .
دیگر آستانه ی شبهایم پنجره ای رو به افق نمی یابد . خسته ام از بودنی که سی سال را در سی لحظه درد آلود در نوردید و حال که به درگاه هستن رسیده است بودن را نمیداند.شاید لبخندهای بی گاهم تمسخریست بر زندگی تا بداند حال که به آرامش رسیده ام دیگر عشق بر بالهای شکسته ام طعنه نمی زند.
به من بنگر غرق شده ام در کابوسی که حال با من چنان یکی شده که معنای آرامش یافته است . چمدان هجرتم برای کوچی بی صدا از تالابهای پر فغان درون یخ بسته ام آماده است . اگر شکایت سرزمین بی هوایم برای لحظه ای از آرامش و عشق چنین ودیعه ای برایم باقی گذارد گله ای ندارم آرامشت را در نهایت یاس بر بال آرزوهایم میدوزم تا مباد فراموش کنم زندگی بر من چنان گذشت که بر دریای بی موج بر درخت بی بر بر پروانه خشک شده در کلکسیونی که هیچ از زیبایی نمی داند . چنان گذشت که بر باد بی وزش.
احسنت بر تو ای روزگار که چنان تشنه می سازی که ساقی را بسان خدا می پرستیم . آنچنان همهمه ای از یاس بر دل شقایق می نشانی که شکفتن بر مزاری غبار گرفته را نهایت نفس می خواند . آنچنان خروشی از غم بر دل شب می نشانی که با کورسوی ستاره ای نام زیبای زندگی می یابد .
اشتباه بود آنچه بر کنگره ی کاخ ویرانه نفسهایم حک کرده ام . یک آیه ی کوتاه از تمامی لحظاتی که جز حسرت نصیبی نبرده است در کوچه ی خاکی کفشهای خسته بودنم . تنها یک جمله نوشتم " زندگی زیباست " اشتباه بود . اگر قرار بر این است که بی عشق در آرامش و سکوت باشم و یا بی آرامش در تلاطم هجوم درد پس ای زندگی فریاد کن که هیچ بر دلم ننشاندی جز حسرتی که حتی آن را در لابلای گلبرگهای پژمرده اقاقی می خوانم . فریاد کن که هجوم سیل آسای دردی که از آرامشی تهی بر دلم نشاندی چنان خاموشم کرده است که گریزی جز پیوستن به شب و سکوت ندارم . فریاد کن که بر من تنها مهری از نامت زدی بی آنکه حتی یک لحظه جریان داشته باشم در کوچه باغ های عاشقانه ات .
نامت را از من بردار که من معنای بودن نمی دانم . بگو که جز غم و درد و سنگینی آرامش و حسرت سرودی بر چنگ بودنم ننواختی آنگاه شاید این فریاد را نشانه ای از وجدانی بخوانم که همیشه از آن اتاقی خالی و پوچ و غبار گرفته در تو دیدم . عشق را بر من حرام کردی دوزخت را به چشمم بهشت نکن که کتیبه هر دو بر من ناخوانده در بودنم سرودی بی انتهاست.
برای یک سنجاقک بی پر و بال سایه سار و شاخسار طرب ناک و وادی تفت زده و خشکسال یک هامون بی انتها بر دفتر نفسهایش تمییز داده نمی شود. میشنوی ؟ برای آرامش سنگین و صامتت هیچ لبخندی ندارم که آرامش بی عشق در هیچ فصلی از آواز لحظه ها نوایی ندارد.
هرگز هرگز نگو دینی بر من نداری......