یادتونه؟!!!.....
یادتونه روزی که تو وبلاگ نوشتم "" اگه لایق میدونید نام و نام خانوادگی، رشته و سال ورود و از همه مهم تر تاریخ تولدتون را برای ما بفرستید. (sede_iut88@yahoo.com) پیشاپیش از همکاری صمیمانه ی همتون تشکر میکنم..."" فکر می کردم حداقل 10 نفر این کار را بکنند اما امان که تنها نتیجه ی دوبار نوشتن این پاراگراف فقط لبیک آقای پریشانی بود!!!!
یادتونه آقای حاجیان پارسال از شکوفه هاشون برامون عکس گرفتند اما امسال یا شکوفه بدقولی کرد و نیومد یا دوربین آقای حاجیان از عکاسی استعفا داد.
یادتونه وقتی که: " یاد دارم که در اوان نویسندگی، مُتعبد بودمی و شبخیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت مدیر وبلاگ (خودکارنا فداه) نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و نوشته ای عزیز بر کنار گرفته
و طایفهای نویسنده گِرد ما خفته. مدیر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمیدارد که نوشته ای در وبلاگ بگذارد. چنان خواب غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند؛ که مردهاند! گفت: جانٍ مدیر...! تو نیز اگر بخفتی، به از آن که در پوستین خلق افتی .... "
یادتونه وقتی یه نفری گفت: "از وقتی اومدم تو وبلاگ تصمیم داشتم یه بخش راه بندازم با یه اسم ثابت که شامل مطالب خودمونی با کمی چاشنی اعتراض باشه . نه اونقدر سیاسی و تحلیلگرایانه و نه اونقدر بیخیال و سیب زمینی . یه چیزی باشه خیلی ساده که حرف دوستامون یا آدمای شهرمون باشه ..." و مجمع اوتوبوسی وارد خط وبلاگ شد. اما چه زود به خاطر کسری بودجه یک ساعته شد و چه زود از خط خارج!!!
یادتونه قدیما دروغ 13 می گفتیم در حد گندس لیگا: "" مخصوصاً اگه شنیدی دخترای مجمع تو تعطیلات حتی یه بار با همدیگه رفتن اردو، بشنو و اصلاً باور نکن.
اگه شنیدی بچه های سده بهترین بچه های کل جهانن، بشنو و باور کن. "" ....
یادتونه یه بار از مدیر وبلاگ پرسیدند که .... "روزی از مدیر وبلاگ که شخصی متبحر در رشته ریاضیات بود پرسیدند به 750 گرم چه میگویند؟ درنگی کرد و گفت نیم کیلو و نیم..."

یادتونه یه بنده خدائی گفت که :" بنده به تازگی مرید یه پیری شده ام که قصد دارم چند روز یه بار صحبت هاش را براتون بنویسم " اما اون پیر ره رفته رفت و ره گم کرد و دیگه نیومد؟ این بنده خدا هم دیگه صحبت ازش نذاشت؟
یادتونه یه زمونایی یه صندلی داغی داشتیم که واسه خودش کسی بود، واسه خودش قانونی داشت قرار بود ماهی یه بار یه نفر سوخته شده را از روش بلند کنیم؟


یادتونه آقای حاجیان پارسال از شکوفه هاشون برامون عکس گرفتند اما امسال یا شکوفه بدقولی کرد و نیومد یا دوربین آقای حاجیان از عکاسی استعفا داد.

یادتونه وقتی که: " یاد دارم که در اوان نویسندگی، مُتعبد بودمی و شبخیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت مدیر وبلاگ (خودکارنا فداه) نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و نوشته ای عزیز بر کنار گرفته


یادتونه وقتی یه نفری گفت: "از وقتی اومدم تو وبلاگ تصمیم داشتم یه بخش راه بندازم با یه اسم ثابت که شامل مطالب خودمونی با کمی چاشنی اعتراض باشه . نه اونقدر سیاسی و تحلیلگرایانه و نه اونقدر بیخیال و سیب زمینی . یه چیزی باشه خیلی ساده که حرف دوستامون یا آدمای شهرمون باشه ..." و مجمع اوتوبوسی وارد خط وبلاگ شد. اما چه زود به خاطر کسری بودجه یک ساعته شد و چه زود از خط خارج!!!
یادتونه قدیما دروغ 13 می گفتیم در حد گندس لیگا: "" مخصوصاً اگه شنیدی دخترای مجمع تو تعطیلات حتی یه بار با همدیگه رفتن اردو، بشنو و اصلاً باور نکن.
اگه شنیدی بچه های سده بهترین بچه های کل جهانن، بشنو و باور کن. "" ....

یادتونه یه بار از مدیر وبلاگ پرسیدند که .... "روزی از مدیر وبلاگ که شخصی متبحر در رشته ریاضیات بود پرسیدند به 750 گرم چه میگویند؟ درنگی کرد و گفت نیم کیلو و نیم..."


یادتونه یه بنده خدائی گفت که :" بنده به تازگی مرید یه پیری شده ام که قصد دارم چند روز یه بار صحبت هاش را براتون بنویسم " اما اون پیر ره رفته رفت و ره گم کرد و دیگه نیومد؟ این بنده خدا هم دیگه صحبت ازش نذاشت؟

یادتونه یه زمونایی یه صندلی داغی داشتیم که واسه خودش کسی بود، واسه خودش قانونی داشت قرار بود ماهی یه بار یه نفر سوخته شده را از روش بلند کنیم؟

یادتونه: "اهل دانشگاهم
روزگارم خوش نیست!
ژتونی دارم ، خرده عقلی ، سر سوزن شوقی
استادی دارم … ، بهتر از شمر و یزید!!!
دوستانی همه چون من مشروط!!! و اتاقی که همین نزدیکیست …پشت آن کوه بلند !!!"

ایستگاه های تفکر تو وبلاگ را یادتونه؟
"دکتر شریعتی:
خدایا مگذار که:
آنچه را "حق می دانم "به خاطر آن که "بد می دانند "کتمان کنم. "
یادتونه دفتر اشعا ر را اول از همه چه کسی راه انداخت: " "تویی بهانه این شعر خوب باور کن"
و اي بهانه ي شیرین تر از شکرقندم...
به عشقِ پاك کسی جز تو دل نمی بندم
به دین این همه پیغمبر احتیاجی نیست
همین بس است که اینک تویی خداوندم
همین بس است که هر لحظه اي که می گذرد
گسستنی نشود با دل تو پیوندم
مرا کمک کن از این پس که گام هاي زمین
نمی برند و به مقصد نمی رسانندم
همیشه شعر سرودم براي مردم شهر
ولی نه! هیچ کدامش نشد خوشایندم
تویی بهانه ي این شعرِ خوب باور کن
که در سرودن این شعرها هنرمندم
"
به جاي اينكه به تاريكي لعنت بفرستيد ، برخيزيد و يك شمع روشن كنيد..0


اینجا همه چیز تو را کم دارد...
همه چیز تو را فریاد میزند..
پ.ن: برداشت آزاد.. البته خیلی آزاد هم نیستا.... گفتم شاید به خود بیایییم و دوباره مطلب خوشکل خوشکل بزنیم....0



+ نوشته شده در شنبه نهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 14:15 توسط مدیر وبلاگ
|