بیا با خود بیندیشیم...
بیا وقتی برای عشق هورا می کشد احساس ، به روی اجتماع بغض حسرت گاز اشک آور بیندازیم .
بیا باخود بیندیشیم ؛
اگریک روز تمام جاده های عشق را بستند ،
اگریک سال چندین فصل برف بی کسی آمد ،
اگریک روزنرگس درکنارچشمه غیبش زد ،
اگر یک شب شقایق مرد !
تکلیف دل ما چیست ؟
ومن احساس سرخی می کنم چندی ست .
ومن از چند شبنم پیش ترخوابم نزول عشق رادیدم .
چرا بعضی برای عشق دل هاشان نمی لرزد ؟
چرا بعضی نمی دانند که این دنیا به تارموی یک عاشق نمی ارزد ؟
چرا بعضی تمام فکرشان ذکراست ؟
ودرآن ذکرهم یاد خداخالی ست وگویی میوه ی اخلاصشان کال است .
کاش ، تا دل ، می گرفت و می شکست ، عشق می آمد کنارش می نشست .
کاش باهردل ، دلی پیوند داشت . هر نگاهی ، یک سبد لبخند داشت .
کاش لبخندها پایان نداشت ، سفره ها تشویش آب ونان نداشت .
کاش می شد نازرا دزدید و برد ، بوسه را با غنچه هایش چید و برد .
کاش دیواری میان ما نبود ، بلکه می شد آن طرف تر را سرود .
آی مردم من غریبستانی ام !
امتداد لحظه ای بارانی ام !
شهرمن آن سوتراز پروازهاست ! در حریم آبی افسانه هاست !
شهرمن بوی تغزل می دهد ! هرکه می آید به او گل می دهد !
دشت های سبز ، وسعت های ناب نسترن ، نسرین ، شقایق ، آفتاب
بازاین اطراف ، حالم را گرفت . لحظه ی پرواز ، بالم را گرفت .
می روم آن سو" تو" را پیداکنم . در دل آیینه ، جایی وا کنم .
"دکتر انوشه"