من از جنس...
پسری و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد،به زمین افتاد و داد کشید:آ آ آ ی ی ی!!!!!
صدایی از دور دست آمد: آ آ آ ی ی ی!!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد:کی هستی؟؟
پاسخ شنید:کی هستی؟؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد:ترسو!!
باز پاسخ شنید: ترسو!!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید:چه خبر است؟؟
پدر لبخندی زد و گفت:پسرم!توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد:تو یک قهرمان هستی!!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.
پدرش توضیح داد:مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.هرچیزی بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا به تو جواب می دهد...
تو، تویی!
حرف اول:
روزی از دیروزها، من خواهان محبتشان بودم ،
ولی آنچه دیدم
هرآنچه جز خواسته من بود...
امروز که آنان به آشیان محبت من پناه آوردند ،
آنان را از آشیانم راندم!!!
شاید فراموش کردم! نکته ای را
آری،به خاطر نداشتم این را
که من
از جنس کوه نیستم ...
حرف آخر:به یادتان می آورم تا بدانید که زیباترین منش آدمی محبت اوست. پس محبت کنید، چه به دوست، چه به دشمن. که دوست را بزرگ کند و دشمن را دوست . . . (کورش کبیر)