نویسنده :علی پیمانی

تو مغازه میوه فروشی بودم.کلی میوه خریده بودم  و زیاد حواسم به محتویات داخل جیبم نبود.وقتی رفتم واسه حساب کتاب دیدم پولم کم میاد.نگران بودم. چیکار کنم؟! فروشنده که قضیه را متوجه شده بود گفت:نگران نباش برو، مهمون من باش!!!!

منم تشکر کردم و گفتم فورا واستون میارم.به راهم ادامه دادم و به قولم هم عمل کردم.

فردای اون روز با دوستانم رفته بودیم تفریح.تو پارک نشسته بودیم که یک نفر از جلومون رد شد.خیلی واسم آشنا بود.یادم اومد از هم کلاسی های دوران دبیرستانم بوده.چه روزگاری باهم داشتیم.همیشه کنار دست هم می نشستیم ولی سال آخر بینمون اختلاف پیش اومده بود.بلند شدم و دویدم به سمتش.سلام و احوالپرسی.اصلا انگار نه انگار که ما با هم مشکلی داشتیم. هم اون گذشت کرده بود و هم من!!!!

شب که داشتم به سمت خونه برمیگشتم چند نفر را دیدم که به ماشینی که پنچر شده بود داشتن کمک می کردن تا تایرش را عوض کنن!!!!

واقعا اگه میشد آینده را اینطوری به نمایش درآورد چقدر خوب می شد.

همه به هم کمک می کردن. کسی از کسی دلخور نبود. هیچکس تنها نبود.....

کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت! ولی به نظر من کاش می شد آینده را زیبا نوشت. کاش می شد زندگی را "نمایش در آینده" کرد. با همه خوبی ها...با همه زیبایی ها و با همه صفات انسانی...

کلام آخر:

ای عشق مدد کن که به سامان برسیم....