نسخه خالی
یک شبی از شدت ضعف و ضماد
آمدندی دکتری با یک پماد
دکتر خوش مشرب از بهر شفا
هی مداوا کرد و دارو و دوا
از برای هر یکی تجویز خش
می فشارد نبض و میگیرد تبش
اولش دست چپ و زانوی راست
بعد از آن این و اٌن و ادرار و پاست
در نهایت هی تماشا می کند
کل بیماری به حاشا می کند
میکند در زیر لب هایش صدا:
"کی همه آرام جانم ای خدا
هر چه من می گردمش بهر مرض
هیچ نبود در وجودش، الغرض
می زنم من از برایش یک سرنگ
تو کمک کن تا شود مست و ملنگ"
بعد از آن ویزیت های بی زبان
زد به آن مرد مریض بی توان
سوزنی کز درد آن جیغی کشید
گوییا اصوات جدش را شنید
مرد از آن درد دوای مسخره
می کند دستان و پایش را گره
تا که شد آهسته آن درد کذا
تازه پیدا گشته اصل ماجرا
مرد بیچاره فقط سر خورده بود
اندکی پشت سرش مو برده بود
حالیا این دکتر پنجه طلا
خود کند فکر و بسازد ماجرا
می دهد داد سخن:" کین درد سر
مال خونریزیست اندر مغز سر
می برم من جسم تو زیر عمل
تا که پیدا گشته اصل محتمل"
تا شود آماده آن بیمار پیر
تا رود در زیر جباران میر
چهره اش رنگین شد و آهی کشید
حضرت عزرییل را درجا بدید
قطعه قطعه گشت آن پیکر چه سود
بلکه پیدا می کنند عامل چه بود
این چنین در نامه قانون پزشک
علت مرگ را دکتر نوشت:
"یک ترک در رابطه با حربه ای
لاجرم مرگش بود از ضربه ای
آن سرنگی را که دکتر می زند
مال گاوی بوده لنبر می زند"
بازهم دکتر که هالو می شود
جان مردم همچو یابو می شود