سكوت...!
...چطور توانستي لب فرو بندي و هيچ نگويي وقتي جسورانه تنت را عريان كردند و با نگاه حرامشان خون تو را كه در پندارشان مباح مي دانستند با دشنه ي كودني بر قلب يخ زده ي زمين بريزند!
واحسرتا كه آنان در خيال باطلشان تمام معناي وجودت را رنگي فروريخته از يك وجود دانستند و در پندارشان غرق در سرور شدند كه اگر تو نتوانستي از وجودت به وجودي نفعي رساني آنان زميني را با خونت رنگين كردند؛ و حال ندانستند كه خون تو هرگز پندارهاي باطلشان را آبياري نخواهد كرد و حتي ريشه هاي آن خيالات را خواهد سوزاند؛ و تمام انديشه هاي ناب تو، درون درياي خوني كه آنان به راه انداختند همچو نيلوفر آبي به آنان زيبا جان سپردن را كه در حقيقت زندگي محض و ابدي است نشان خواهد داد!
نجم السماء
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۸۹ ساعت 10:20 توسط مدیر وبلاگ
|