حکایت دوم:

    دبیر سابقنا (ناظر حالنا) در وبلاگ به نوشته ی خود می نگرسیت (فقط IUT) و می گفت سپاس خدای را که مرا قلمی نیکو بداد. غلامش کنار کامپیوتر ایستاده بود و این سخن را شنید و چون از نزد او بدر آمد کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید؛ گفت در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد.

 ادامه نوشت: وووویییییی..... من این حکایت را ننوشتما

حکایت سوم:

    به دبیر جدیدنا گفتند: چه گویی در حق فهیم الزمان که دیگران در حق وی به طعنه سخن ها گفته اند؟ گفت: بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم!!!!!

 

حکایت چهارم:

    روزي  ناظر سابقنا را خبر آوردند كه فهیم الزمان سكته ناقص فرموده است. گفت: اگر او را" مغزي كامل بودي " ، سكته ناقص ننمودي...؟!

 

 حکایت پنجم:

    روزی دبیر همایش (حاج محسن حاجیان حاجی زاده) و جمعی از سدهیان به شكار رفته بودند ، فهیم الزمان نیز با آنها بود. در شكارگاه ، آهویی نمودار شد و دبیر همایش تیری بسوی آهو انداخت ، ولی به شكار نخورد .

      فهیم الزمان گفت: احسنت !

      حاج دبیر همایش غضبناك شده و گفت: مرا مسخره می كنی ؟     

      فهیم الزمان گفت: احسنت من به آهو بود كه خوب فرار كرد .از خود راضی

 

Photographerعکس خاطره انگیز ناک : (به تاریخشم دقت بفرمائید!)

عکاس: الهام خانم حدادیان

 

دل نوشت: دلم یه چیز خیلی خوشمزه ی؛ یه مطلب خیلی خوشگل یه ....خیلی خیلی... خلاصه دلم خیلی چیزها می خواد... ولی چه فایده... هیشکی منا دوس نداره