-         سلام بر تو

-         سلام بر تو ای استاد فقیهان و پرورش دهنده ی حکیمان، سلام بر تو ای شیخ الاسلام. از جانب شاه شاهان برای شما پیامی آورده ام. شاه کبیر امر فرموده اند که هر چه سریع تر شما را به محضر مبارک ایشان شرفیاب کنم.

-         هم اکنون موقع نماز است. پس از خواندن آن، همراه تو به بارگاه شاه می آیم.

    شیخ نماز را به جا آورد و همراه مرد به کاخ شاه رفت. 

    شاه عباس ترس ناشی ار عظمت ِ شیخ را زیر نگاه های هراسان به این سو و آن سو مخفی می کرد و با مرتب کردن جملات ِ پشت سر هم احساس حقارتش را سرپوش می نهاد.

    شیخ مغموم از بارگاه خارج شد. همه ی بنَایان و مهندسان آن روزگار می دانستند که حریم ساحل زاینده رود سست و باتلاقی است و هر ساختمان با عظمتی که در آن بنا شود پس از سالی فرو می ریزد.

    اما امر شاه مبنی بر تکمیل میدان نقش جهان به دست شیخ صادر شده بود و شیخ می بایست طرح ساخت یک ساختمان و یک مسجد را آماده کند.

    در میان کودکانی که در کوچه های تنگ بعلبک گِل به سر و روی هم می پاشیدند؛ کودکی که تنها ده سال داشت تشنه ی آموختن ریاضیات به دنبال پدر می دوید و هم اکنون که موهایش گندمگون شده می بایست تمام علوم و فنون را به کار می برد تا آن چه را که مطابق میل شاه و مطابق شکوه و دانش شیخ بود نمایان کند.

*************************

    پس از آماده شدن طرح، شیخ رهسپار مکانی شد که در نظر گرفته بود. یکی از بنَایان سیه چرده که از قضا از خویشان یکی از زنان دربار شاه بود نزدیک آمد.

-         شیخ! در بزرگی و عظمت شما شکی نیست ولی چگونه می خواهید ملاتی محکم برای این ساختمان آماده کنید؟ آیا می دانید اگر ساختمانتان بعد از مدتی خراب شود مردم چه می گویند؟ شاه بزرگ چه فکری می کند؟ و یا شخصیت علمیتان چه ضربه ای می خورد؟ مسلماً ملاتی مناسب نتوانید ساخت ....

    شیخ دستور داد قطعات بزرگ و قطوری از زغال چوب تهیَه کنند و آن ها را در پی ساختمان بنهند؛ سپس روی آن ها را شفته ریزی کنند.

    پس از انجام این مراحل شیخ هر روز چندین مشت سکه ی طلا در مقابل دیدگان کارگران و مردم در ملات خاک و آهک می ریخت و سپس می گفت: « هرکه این سکه ها را بیابد از آن خودش می باشد.»

    چیزی نگذشت که این خبر به تمام کوچه ها و پنجره های شهر سرک کشید. هر روز هزاران اصفهانی بیکار به محل ساختن ساختمان می آمدند؛ پاها را برهنه می کردند و با پاها و دست های برهنه ی خود کوهی از خاک و آهک را برای پیدا کردن سکه ای زر، زیر و رو می کردند.

    در این طمع آن چنان این شفته ها را زیر و رو کردند که بهترین و مناسب ترین خاک و آهک برای پی ساختمان به وجود آمد.

    مدرسه ی چهارباغ در میان سکوت ِ سبزرنگی سر به دامان آسمان نیلی اصفهان گذاشت.

    همه شیخ را ستایش می کردند و شیخ خدا را تحمید می گفت.

************************

    سایه ی شیخ که در دالان خانه قد کشید؛ سلام و صلوات اهل خانه بر شانه های شیخ بوسه زد.

lnmihlnmihlnmihlnmihlnmi

حدود چهارصد سال از برپایی میدان نقش جهان و مدرسه ی چهارباغ میگذرد. مقایسه کنید این چنین ساختمان هایی را با این چنین ساختمات های دوران ما!!!!!!

زمانی که غرب در آتش جهل خاکستر می شد امثال شیخ بهائی با دانش و معرفت هم دنیا و هم آخرت اطرافیانشون را آذین بندی کردند.

حالا که خیلی خیلی خیلی از اون دوران می گُذرد تنها سوال من این است که چگونه می توان از بزرگان اندیشه گرفت؟

۱-     خداوکیلی غیر اینکه بگیم قدیمی ها به به و ألانی ها أه أه.... و فقط افتخار کنیم به گذشته؛ راهی برای بهره گیری از این میراث غنی هست؟

۲-      اصلاً چند نفر از ما (که به اصطلاح دانش جو هستیم ) از بزرگانمون یاد می گیریم و به بقیه یاد میدهیم؟ دوست دارم که هر دفعه راجع به یکی از بزرگان حرف بزنیم. این بار به مناسبت سالروز وفات شیخ بهایی از ایشون بگید. (گفتن سال تولد و وفات و اسم کتاب ها و ... به نظر من هیچ نفعی ندارد ولی درس هایی که میشه از زندگیشون گرفت خیلی جالبه.)

پ.ن:

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو

هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو 

مقصود تویی ...کعبه و بتخانه بهانه

 

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم ..من که روم خانه به خانه

پ.ن : برای اطلاعات بیشتر پیشنهاد می کنم به لینک زیر سر بزنید:

آشنائی با شیخ بهائی و شاهکارهای او