آغازی نو در راه است...
ديگر نميگويم چرا ديگر نميگويم چه ها ديگر نميگويم چه كس
ديگر نميخواهم فرار از خانه ي زيباي سعي
ديگر براي جاده نامريي بي انتها ،خط تلاقي با مسير امتحان ناميكشم
ديگر كبوتر هاي ذهنم را براي قاصدي در كوچه سار غافلي، رهسپار خانه ي احساس گنگ و پوچ فرداها رها نا ميكنم
اينك بهار زندگي در خانه ي ذهن من است
ذهني كه ميگويد بشر
بيرون بيا از اين قفس
اين لحظه را غافل مباش
اندر خيال خام خود در فكر فرداها مباش
من رهسپار خانه ي اين لحظه ام
با كوله باري از توكل بر خدا
اي دست ها اي چشم ها اينك مرا ياري كنيد
زيرا شما هم خادم ذهن منيد.
سركار خانم فربد
(اين شعرا وقتي اخرين روزاي دانش اموزيمونا ميگذرونديم معلم گسستمون بهمون دادند و گفتند موقع دانشجوييشون، شب يكي از امتحاناي سخت كه هيچي نخونده بودند ديدن ديگه الان خوندن فايده نداره نشستن و اين شعرا سروده اند!
الان كه بعد دانشجوييمه و اين شعرا خوندم ياد يه اس ام اس كه موقع فرجه واسم امده بود افتادم كه :
دعاي هر روز ايام فرجه:روزي 100بار "خدايا غلط كردم از ترم ديگه!"
)
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۸۹ ساعت 1:0 توسط مدیر وبلاگ
|