انسان کجا گم شد؟
به قول حسین پناهی : " در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم ِ نبودن، بودن نعمتی است که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است. "
كوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد
در من زندانی ستمگری بود
كه به آواز زنجيرش خو نمی كرد
و من با نخستين نگاه تو آغاز شدم
تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود
بد شگونی شب را بگیر
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم:دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
و خواب را فرا می خوانی)
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست!
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم!
همیشه نوشت: آهای کسائی که متولد مرداد هستید..ابراز وجود کنید. بوخودا زبونم مو در آوورد از بس گفتم. نگا:
یکدوسه.
پ.ن: از انتظار اون شنبه ای که قول دادند (!) و قراره بیاد متنفرم.
آخر نوشت :
ترک ِ من ِ خراب ِ شبگرد ِ مبتلا کن...
(آخرش اون چیزی را که می خوام نمی تونم بنویسم)