گاه به  گاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن، و دست کم روزی یکبار باخود بگو " من هم یکی از آنها هستم " تو یکی از آنها هستی دخترم ، نه بیشتر.

هنر بیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند.  من خواهم مرد و تو خواهی زیست، امید من آنست که هرگز در فقر زندگی نکنی، همراه نامه یک چک سفید برایت می فرستم، هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر اما همیشه دو فرانک خرج می کنی با خود بگو : " سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. " جستجویی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه با تو حرف میزنم برای آنست که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان، خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه بخاطر بندبازانی که از روی ریسمانی نازک را میروند نگران بوده ام اما این حقیقت را با تو بگویم، دخترم؛ مردمان بر روی زمین استوار بیشتر از بندبازان بر روی ریسمان نااستوارسقوط می کنند، نباید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول بزند، آنروز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط میکنند.

 دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه این الماس بر گردن همه می درخشد

اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی با او یکدل باش، به مادرت گفته ام در این باره نامه ای برایت بنویسد، او عشق را بهتر از من میشناسد و او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است.  میدانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند، با من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطیع خوشم نمی آید، با این همه پیش ارز آنکه اشک های من این نامه را تر کند، میخواهم یک امید به خود بدهم، امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا تو آنچه را من براستی می خواستم بگویم، دریافته باشی. چارلی دیگر پیر شده است. ژرالدین به زودی به جای جامه های رقص روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیائی، حاضر به زحمت تو نیستم. تنها گاه گاهی چهره ی خود را در آئینه نگاه کن، آنجا من را نیز خواهی دید،خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی.

من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم که آدم باشم، تو نیز تلاش کن.رویت را می بوسم