يه روز صبح ديگه واقعاً بهش مي گفتن نوجوون. تو تك تك سلولهاش احساس قدرت و غرور داشت. هميشه سعي داشت بهترين باشه. با جامعه يشتر آشنا بشه. تفكرات و آرزوهاي بزرگي براي آينده توي سرش داشت و بيشتر از آرزوهاش اميد به آينده.

.

.

.

يه روز صبح از خوشحالي تو پوست خودش جا نمي شد. فكر مي كرد از مهمترين سدّ زندگيش - كنكور - رد شده. حالا دانشجو صداش مي كردند. حالا مي تونست واقعاً احساس بزرگ شدن رو درك كنه. طعم اين احساس اصلاً به شيريني روياهاي بچگيش نبود. تازه با سختيا و مشكلات واعي زندگي رودررو شده بود، اما نااميد نبود و ميدونست اين مشكلات كم و بيش واسه همه هست و اون فقط بايد از فرصت هاش بهترين استفاده رو بكنه.

.

.

.

يه روز صبح، شايد ظهر يا شب، فهميد هواي يكي بيشتر از همه تو سرشه. بهش ميگفتن عاشق شدي ولی عشق براش كلمه ي خيلي بزرگي بود. اما همين يه تنفس از عشق، تغيرش داد. خواست كس ديگه اي همراهش باشه.

.

.

.

يه روز صبح حالا اون بود كه با گريه ي بچه اش بيدار مي شد. هم دوست داشت كمال آرامش رو براش مهيا كنه و هم دوست داشت سختيا رو براش ملموس كنه تا معناي واقعي تري از زندگي رو درك كنه.

.

.

.

يه روز صبح احساس كرد كه ديگه پير شده. بچه هاش ازدواج كرده و رفته بودن. ديگه اون شور جووني رو نداشت ولي هنوز دلش جوون و زنده بود. خيلي از دوستا و فاميلهاش از دنيا رفته بودن. اون مونده بود با همسرش. يه فكرايي براي رفتنش كرده بود.

.

.

.

يه روز صبح ديگه چشماشو تو این دنیا باز نكرد. رو دست مردم رفت تا توي قبر.

صبح روز بعد ديگه هيچ كاري نداشت. اون بود و زمان بينهايت پيش روش، براي فكر كردن به تمام روزهاي زندگيش.

***

نميدونم الآن توي كدوم يكي از صبح هاي زندگي تون هستيد؟ اصلاً صبح هاي زندگيمون چقدر شبيه صبح هاي بالاست يا صبح آخر كي به سراغمون مياد؟
اما ميدونم كه ميتونيم تو زندگي كار و رفتاري رو بكنيم و حرفايي بزنيم كه تو بينهايت زماني كه به هممون، واسه مرور زندگی ميدن، از يادآوريشون لذت ببريم و عذاب نكشيم. بهشت و جهنم ميتونه از اين هم ساده تر باشه.