نمایشنامه ی پریش و عمل چشم

پرده ی اول: سلف دانشگاه – پریش ناهار خویش را خورده و دارد از سلف خارج می شود.

پریش در افکارات خویش غرق بود که ناگاه غایب الدائم المجمع، متآهل الاعضای مجمع، جناب خسروی الثانی را پس از مدتها زیارت فرمود. حال و احوالی کردند شایسته.
خسروی الثانی پریش را گفت: هان! چه می کنی؟ به کجا می روی و در چه فکری که چنین حیرانی؟
پریش پاسخ گفت: هیچ.ابخواهم عمل چِشم کنم.
خسروی الثانی آهی از ته دل کشید و گفت: من نیز پس از تأهل عمل چَشم کرده ام و از صبحگاه تا شامگاه این چَشم از دهانم نمی افتد.
پریش که حال وی را از خویشتن پریشان تر دید بدو گفت: یا متأهلا! نصیحتی نما ما جماعت عزب اوغلی را.
خسروی الثانی آهی کشید سوزنده تر از بار نخست و چنین فرمایش فرمود: شما را گویم هرگز زن اختیار نکتید و به پسرانتان هم بگویید هیچگاه چنین نکنند.

پرده ی دوم: مطب دکتر جراح چشم – پریش تازه وارد می شود که ...

پریش هنوز قدم به مطب نگذاشته بود که بانگ آه و ناله ی بلندی را شنید. جلو رفت. آری او را می شناخت. افراسیاب بود با تیر رستم در چشم. بنده ی خدا را هنوز نوبت عمل چشم نداده بودند.
پریش با خود گفت: اگر افراسیاب با این همه یال و کوپال هنوز نتوانسته نوبت بگیرد وای بر من ...
نزد خانم منشی رفت و وی را ندا داد: منشیا. نوبتی بده ما را.
منشی وی را گفت: نوبت شما 5 سال و 6 ماه و 7 روز و 8 ساعت دیگر. دیر نیایید که نوبت را به کس دیگر خواهم داد.
پریش با دهان از تعجب وا مانده گفت: تبصره ای ندارید برای کوتاه کردن این زمان؟
منشی نگاهی به چپ و راست انداخته و آرام گفت: جناب دکتر، دکترای دانشگاه رها* را دارند و هنوز زیر بار قرض شهریه شان هستند. اگر شما لطف کنی و ...
پریش گفت: اوه متوجه شدم. ادامه ندید. ممنون از تبصره ی کوتاه گر زمانتان. خیلی مردی! بیچاره انیشتین هی می گفت زمان نسبیه ولی من باور نمیکردم.

*در اینجا تأکید میکنم که دانشگاه رها با دانشگاه آزاد خودمان بسیار متفاوت است.

پرده ی سوم: توی کوچه و بازار – پریش به دنبال تهیه ی شهریه ی دکتر

پریش حیران و سرگردان بدنبال پول، به فهیم الزمان رسید. پس از نیم ساعت چاپلوسی و تعریف از ایشان با کمال احترام سخن آغاز نمود: ای فهیمه ی تمام زمانها بر پریش رحمی آور و اندکی از خزانه ی مجمع که در اختیار داری مرحمت کن وی را.
در یک کلام فهیم الزمان پریش بدبخت را نگون بخت کرده و گفت: نه ...
پریش دل خسته براه ادامه داد تا به ناظرالدوله رسید. جریان با وی در میان نهاد و از وی کمک همی خواست.
ناظرالدوله گفت: تنها راه این است که با اعضای دیگر مجمع لابی نموده و فهیم الزمان را از تخت صدارت اموال به زیر کشیم.
با حیلت فراوان چنین کردند و روز بعد پول آماده در دستان پریش بود.

پرده ی چهارم: باز مطب دکتر – پریش در کنار میز منشی

پریش با احتمال فراوان هزار عدد یک ریالی آبی تانخورده ی درون پاکت را تقدیم منشی کرد و فرمود: این هم شهریه ی دکتر و پول شیرینی بچه ها و هدیه و...
منشی فی الفور نوبت فردای پریش را تأیید کرد. پریش باز در دل گفت: درود بر روح پاک انیشتین با این کشف نسبیت زمانش.

پرده ی آخر: اتاق دکتر – پریش آرام وارد اتاق می شود.

خشکش زد. در باورش نمیگنجید. دکتر همان دبیر کبیرنا بود! پریش گفت: تو اینجا چکار می کنی؟ سروکار تو چگونه از گاوان و خران به انسان رسید؟
دکتر کبیرنا گفت: پس از پایان تحصیل بیت الگاوی راه اندازی کردم بس بزرگ ولی ناگاه همه شان تب برفکی و تب مالت و جنون گاوی و هرچی مرض بود را گرفتند.مجبور شدم آنها را به کارخانجات سوسیس و کالباس، با قیمت کم بفروشم. پس از ورشکستگی چون کار نبود به دانشگاه رها روی آورده و اکنون در خدمت شمایم. حال تو بگو مشکلت چیست؟
پریش گریان چنین گفت: مشکلی دارم بس عجیب و غریب. نمی دانم به کدامین گناه ناکرده، من که تمام وجودم قرمز است، رنگ چشمانم سبز شده؟! تو را جان همان گاوهای تب برفکی ات، کاری بکن.
دکترنا پس از حیرت بسیار فرمود: پریشا! از تو بعید است. تو که آدم خوبی بودی، حرف از سیاست نمی زدی؟! تو طرفدار سیاست قرمزی؟؟؟ عجب تب سیاستی داره این خردادماه.
پریش گفت: نه به جان گاوهایت. من فقط طرفدار تیم تراکتوررانی سده ام. بوخودا...

پرده ی ما بعد آخر: پس از عمل جراحی – پریش روی تخت بیمارستان خوابیده است.

بخاطر تخصص والای دکترنا، پریش اکنون نابیناست.