انـــــــــــدر احـــــــوالات مجـمــــــــع 5
نویسنده : فهیمه سجادی فر
حکایت اول:
شبی مسئول مالی خواب بدید كه یکی از ارگان های دولتی ۹ دینار به او می دهد، اما او اصرار می كند كه ۱۰دینار بدهد كه عدد تمام باشد. در این وقت، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید. پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دینار را بدهید، قبول دارم.»
حکایت دوم:
عدهاي در بيابان نشسته بودند و غذا ميخوردند. فهیم الزمان كه از آنجا ميگذشت، بدون تعارف كنارشان نشست و شروع كرد به خوردن. ناظرالدوله پرسيد: «جناب عالي با كي آشناييد؟» فهیم الزمان غذا را نشان داد و گفت: «با ايشان»
حکایت سوم:
شیخ ما (سیم کارتنا فدا!) فرمود: دو چیز را به دو کس مسپار که موجب ملال است و گرفتنش محال: نویسندگی به فهیم الزمان و دفتر حسابهای مجمع بازم به فهیم الزمان!
حکایت چهارم:
فهیم الزمان شیرین عقلی به اعضای ناظر مجمع گفت: یا شيوخنا! دل من خفته است که سخنان شما در آن اثر نمي کند چه کنم ؟ گفتندش: کاش خفته بودي که هرگاه خفته را بجنباني ، بيدار مي شود ؛ حال آنکه دل تو مرده است که هر چند بجنباني ، بيدار نمي شود.
پ.ن: من وقتی نتونم بنویسم یعنی خوب نیستم....گیر ندید دیگه..هر وقت خوب شدم می نویسم
پ.ن: یه شعر تو گلوم گیر کرده باید یه جا بنویسمش.. فعلا اینجا در دسترسمه :دی
ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشی گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
گر بکشی بندهایم ور بنوازی رواست ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی
گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی
دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد باز نگه میکنم سخت بهشتی وشی
غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست خلق حسد میبرند چون تو مرا میکشی
موجب فریاد ما خصم نداند که چیست چاره مجروح عشق نیست بجز خامشی
چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن کآب دیانت برد رنگ رخ آتشی
آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی
مست می عشق را عیب مکن سعدیا مست بیفتی تو نیز گر هم از این میچشی
آخیش...راحت شدم.
فهیم الزمان