کودکی...
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
اون روزها که کودک بودیم، یعنی سن و سالمون کم بود یادمه بیشتر بچه می دیدیم. شاید برای این بوده که توجه مون بیشتر به هم سن و سالامون بوده و یا اینکه چون نسل ما انفجار جمعیت بوده توی هر دوره ای هم سن و سال های خودمون بیشترین درصد از جمعیت را داشتند و دارند و یا خیلی چیزهای دیگر... یه روز عصر بود. کوچه خلوت بود. پسرک وسط کوچه با عروسک خرسی اش بازی می کرد. دست خرس پشمالو را گرفته بود و می دوید انگار با عروسک مسابقه دو گذاشته بود. مو هایش کوتاه و فر فری بود فکر کردم کف دست آدم را قلقلک می دهد. گفتم سلام آقا فرفری! ایستاد . لب ورچید. گفتم هم آلان است که بزند زیر گریه. پا تند کردم و دور شدم که آرام شود. فردا عصر نشسته بود روی پله های خانه شان. خرس را بغل کرده بود. از دور ترین فاصله ی ممکن، از کنار دیوار رد شدم و حواسم بود که حتا نگاهش نکنم. چند قدم که دور شدم، صدای نازکی از پشت سرم گفت: سلام آقا فلفلی!... قبل تر توی وبلاگ نه ولی توی سدژ گفته بودم یه دسته دختر بچه تابستونا میومدند روی سکوی جلوی خونه که جای کم رفت و آمدی بود می نشستند، یادتونه می گفتم از اون نازک نارنجی های با ادب که از مامانشون اجازه می گیرند، بروند با دختر همسایه بازی کنند یا نه...
ع.ن: کودکی...