چهارراه
باز آی ساقیا که هوا خواه خدمتم
مشتـــــاق بندگی و دعاگوی دولتم
زآنجا که فیض جام سعادت فروغ توست
بیرون شدی نمای زظلمات حیرتم
درود بر دستانی که آسمان را طلب می کنند؛ وقتی بال و پری برای پر کشیدن نیست.
سر چهارراه، از صبحی که خروس خون نیست تا نزدیکای ظهر که خورشید عالم تاب میشه، با چادر مشکی که با یک دستش زیر چونه اش را گرفته، بین ماشین ها راه میره و دستش به سمت آدمهای ماشینی دراز میشه. اگه هم کمی سنش بیشتر باشه چادر را به پشت گردنش گره میزنه و اسفندی را برای دود کردن، دود می کنه. حالا که تابستونه شیشه ها اغلب پایینه، ولی زمستون باید فکر دیگه ای بکنه، وقتی که آدم ها از لرز سرما، دست دادنشون هم از بین دستکش های بافتنی میشه.
از این شیشه ها هم گاهی اسکناس های امامِ صد تومانی یا دویست تومانی و اگر در اوج خواهش دربیاید ، نصفِ خمینی هم گیرش می آید!
دست درازی کار خوبی نیست؛ چه توی بشقاب بغل دستیت، چه به سوی آدم هایِ نگاه مرده.
اگه دلت یکم برای خودت بسوزه، دستات سمت آسمان را می گیره، آن وقت دیگه ترسی از سرمای خشک زمستون و گرمای پرلهیب تابستون نداری؛ هوا اردی بهشتی میشه. حداقل رزقی هم که از شیشه بی حایل آسمونیا بهت میرسه، قوت قلبه.
اگه این ماشینی ها توانستند چنین چیزی به تو بدهند؛ من هم از فردا سرگردان چهارراه ها میشم.