فطرت
ما بیغمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و هم نفس جام باده ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود زابروی جانان گشاده ایم
درود بر فطرت ، آنچه خدا در انسان دمید تا بوی او را پیدا کند
این روزها نگرانی هایم طعم دار شده ؛
به شیرینی آبنبات ، که ازدست کودکی از بالای سرسره به زمین افتاد ،
به ترش بودن لواشک هایی که دست فروش به هنگام صدای اذان ، در کنار مسجد فروخت
به شوری آب دریا زمانی که ناخدا با خدا خدا کردن ، آخرین رزقش را از این دنیا صید کرد
دلواپسی هایم ؛
هوس های فال فروشی شده برای کفش های پشت ویترین ،
هراس های نابینایی شده شب هنگام ، در خیابان ، بین رفتن و ماندن ،
هول و اضطراب زنی شده به هنگام تار تار شدن موهایش زیر پرتوهای درمانی !
تصمیم گرفته بودم برای کسی زندگی نکنم ، سرم به راه باشد و چشمم به زمین جلوی پایم ، که نکند کسی ، روزگاری ؛ برایم چاله ای کنده باشد .
ولی درخت به من آموخت که میوه اش برای خودش نیست ، رودخانه نشان داد آب را برای دریا و باغبان تحفه می برد و خورشید
نورش را برای روشنایی ؛ روشنایی ِ چشمانی که می خواهند ببینند .
من آن زن ِنابینای ِفال فروشم ؛ که آبنباتی در لحظه رقص موج به دور من ، به هنگام اذان ؛ روزی آخرم بود .