الله تویی و ز دلم آگاه تویی 

درمانده منم دلیل هرراه تویی

گرمورچه ای دم زند اندر ته چاه 

آگه زِ دَمِ مورچه و چاه تویی

 

درود به هنگاميکه بدون ترس براي خدايت ذکر بر دلت جاري مي شود.

 اذا زلزلت الارض زلزالها

وقتي يادش مي کني که تخت خوابت کمي لرزيده و کاغذي از لبه آينه به زمين افتاد با خودت ميگي زمين لرزيد مثل روح تو که کمي جابجا شده ، ولي انقدر گرم خواب و منگ هستي که همونطور که نشستي به عقب مي افتي و بقيه خوابت را ميري .

ساعت 3:15 بامداد دوستت بهت زنگ ميزنه ، حالا خوبه گوشيت روي سايلنته ، با خودت ميگي" اين دوباره بلند شده داره خرميزنه ! اشتباهي داره زنگ ميزنه!" ريجکت مي کني يه لحظه يکي از چشمات که بازه مي افته به بالاي صفحه گوشيت ، انگار يه پيام هم اومده ، ولي تو هنوزخوابت مياد.

 5دقيقه بعد دوباره دوستت تماس ميگيره ، انگار يه کاري داره ، از بس تو فکر کارهاي مجله و مجمع و وبلاگي  فکر مي کني براي اونهاست ، در حاليکه دوستت با مجمع رابطه اي نداره!

گوشي را بر ميداري و با وضعي خواب آلود مي شيني ، ريحانه چقدر مهربون شده ! آروم آروم باهات حرف ميزنه در حاليکه صداش با نگراني همراهه ، بهت ميگه  " زلزله شده ؛ مردم اومدند توي پارک ، با خانوادت بياييد بيرون ." بعد از هر جمله کوتاهي که ميگه يکبار مي پرسه فهميدي مطهره!

تو هم ميگي" آره منم يه چيزي فهميدم لرزيد !" تشکر مي کني وگوشي را قطع مي کني. چند لحظه درنگ مي کني تا واقعا بيدار بشي ، دوباره يک نگاه  به همراهت و مي بيني اسمسي که اومده از خاص ترين دوستته !

" سلام عزيزم .ازم راضي باش .شب بخير"

ديگه الانه که سکته را بزني ! درحاليکه بالشت را برداشتي  وپتو را روي زمين کشان کشان مي بري به پدر و مادرت فکر مي کني .

ميري وسط حال يه نگاه به لوسر هاي  روي سقف مي کني ، با ديدي مهندسي ، يه جايي را پيدا ميکني تا ادامه خوابت را بري !

ولي فکر مادر و پدرت ، مرگ ، اين همه گناه و جهنم ، اين که دوست نداري تير آهن بيفته روي کمرت و قطع نخاع بشي! و يا بيفته روي شکمت  و خون همه جا رابگيره ؛خواب به چشمات نمياره .

نمي دوني آنها رابيدار کني يانه ، شروع مي کني به صلوات و ياري خواستن از 5 تن آل عبا ، حواست هم اول به سمت پدر و مادرته ؛ خدايا اتفاقي براشون نيفته .

حتي ميگي بلند بشم نماز شب بخونم ، اما تو هنوز در خواب غفلت به سر مي بري .

ميخواهي بري وسط حياط که آوار روي سرت نياد ؛ ولي خانواده ات چي؟

مي بيني انگار توي حال خواب به چشمت نمياد ؛ دوباره به اتاق رجوع مي کني کنار تخت جايي که مي دوني نه لامپ روي سرت مي افته و نه تلويزيون امکان افتادنش هست مي خوابي . بازهم از خدا کمک مي خواهي واستغفار مي کني ولي انگار بايد الان يک کاري انجام بدي... نه نميدوني چيه! 

توبه برلب ، سبحه برکف،دل پر از شوق گناه

 معصيت را خنده مي آيد ز استغفار ما

ساعت5:30 برای نماز بیدار میشی ؛از دیدن بابا ذوق مرگ میشی! بهشون میگی که دیشب چه اتفاقی افتاده . ولی بابا با حالتی جالب و ذوق کرده میگه " واقعا؟ کی ؟ چی شد؟ " از این حالت او می خندی و شرح ماوقعه میکنی .

بعد بلافاصله تلویزیون روشن میشه تا اخبار دست وپا شکسته تو را کامل کنه!

بابا میگه "باید نماز آیات  بخونی !"

تازه می فهمی چیزی که ذهنت را درگیر کرده بود ، نماز آیات بود .


خدا را سپاس که خانواده ام ، خانواده ات ، خانواده هایمان سالم هستند.

نمی دانم چگونه حمد وثنایت را بگویم و با چه رویی انابه و استغفار کنم...


سبحان من لایعتدی علی اهل مملکته

سبحان من لایاخذ اهل الارض به الوان العذاب 

سبحان رئوف الرحیم