پایان خوش نوروزی1
پيکنيک
با گاوان و خران باربردار
الاغی که آن وسط ایستاده منام. این عکس را حدود دوسالونیم پیش گرفتیم، روزی که من و برادرم و پسرعمویم و آتوسا نامزدم و صمیمیترین دوستم مهران، رفته بودیم مزرعهي پسرعمویم. آن روز قرار شد من و مهران برویم چوب جمع کنیم تا پسرعمو و برادرم بساط آتش را علم کنند و با همان آتش، چای و کباب درست کنیم.
من و مهران موقع چوب جمعکردن دوتا ماسک پیدا کردیم، ماسکِ سرِ یک خر و یک گاو. موقع برگشتن برای شوخی، من ماسک خر را روی سرم کشیدم و مهران ماسک گاو را و آمدیم ببينیم بقیه چه واکنشی نشان میدهند. پسرعمویم چوبها را گرفت و برادرم مشغول درست کردنِ آتش شد. من به پسرعمویم گفتم: «من و مهران را دیدی؟» پسرعمویم گفت: «یعنی چی؟» گفتم: «یعنی دیدی یکیمون خر شده یکیمون گاو؟»
پسرعمویم گفت: «هردوتاتون خرید.» گفتم: «نه من خرم، مهران گاوه.» پسرعمویم نگاهم کرد و گفت: «چی داری میگی؟» گفتم: «ماسکها رو نمیبینی؟» پسرعمویم گفت: «کدوم ماسکها؟» گفتم: «همینا که روی سر من و مهرانه.» پسرعمویم گفت: «روی سر تو و مهران سر خودتونه.» و بعد گفت: «این چوبها کمه، برو بازم چوب بیار.» رفتم پیش برادرم و گفتم: «عر... عر...» برادرم گفت: «چرا به عرعر افتادی؟» گفتم: «چون خر شدم.»
گفت: «من که خیلیوقت بود بهت میگفتم خر شدی، خودت قبول نداشتی. خوبه بالاخره فهمیدی. ولی جونِ تو، ولش کنی دوباره آدم میشی.» گفتم: «کی رو ول کنم؟» گفت: «همین دختره رو.» گفتم: «کی؟» گفت: «آتوسا دیگه.» من آتوسا را دیوانهوار دوست داشتم و میخواستم با او ازدواج کنم اما برادرم معتقد بود ازدواج من با آتوسا خریت محض است. به برادرم گفتم: «من بهخاطر این ماسکه میگم خر شدم نه بهخاطر اون. بامزه نیست؟»
برادرم گفت: «کدوم ماسک؟» گفتم: «همین که رو سرمه.» برادرم گفت: «چیزی رو سرت نیست.» یعنی چی؟ به سرم دست زدم. ماسک روی سرم بود و سرم عین سر یک خر بود. به مهران نگاه کردم روی سر مهران هم ماسک گاو بود. رفتم پیش مهران و به مهران گفتم: «مهران... چرا هیچکس این ماسکها رو نمیبینه؟» مهران گفت: «کدوم ماسکها؟» گفتم: «همينا که روي سرمونه.» مهران گفت: «ماسکها رو که برداشتیم.» ماسکها را برنداشته بودیم.
گفتم: «برنداشتیم. الان روی سر تو ماسک گاوه، روی سر من هم ماسک خره.» مهران گفت: «دیوونه شدی؟ همون موقع که ماسکها رو گذاشتیم من دیدم یه بوی عجیبوغریبی میدن گفتم ورشون داریم.» گفتم: «اونوقت ورشون داشتیم؟» گفت: «آره.» خندیدم و گفتم: «ولی الان سرمونه.» گفت: «چی؟» گفتم: «ماسکها.» مهران گفت: «تو الان من رو چهشکلی میبینی؟» گفتم: «شکل گاو.» مهران آمد جلو و یک کشیدهي محکم زد توي گوشم.
گوشهای درازم هرکدام به یکطرف پرتاب شدند و پوزهام بهشدت درد گرفت. گفتم: «نامرد چرا میزنی؟» گفت: «هم برای اینکه عقلت برگرده سرِجاش، هم برای اینکه بیمزهبازی درنیاری، هم برای اینکه با من درست صحبت کنی.» کشیده خیلی محکم بود و گوشهایم داشت سوت میکشید. من هم آمدم عقب و جفتپا رفتم توی شکم مهران. مهران درحالیکه دلش را گرفته بود افتاد روی زمین و با درد گفت: «چه مرگته؟ پارسال گاز میگرفتی چی شده امسال لَقَت میزنی؟» گفتم: «لگد، نه لقت!» گفت: «تو برو جفتکت رو بنداز نمیخواد به من بگی چی درسته چی غلط.»
بعد گفت: «من دیگه تا آخر عمرم درست نمیشم.» گفتم: «مگه خراب شدی؟» گفت: «آره دارم میمیرم.» آتوسا که برایمان هندوانه آورده بود، از ديدن زدوخورد ما شاخ درآورده بود. پرسید: «دارین چیکار میکنین؟» گفتم: «شوخی.» آتوسا گفت: «مثل سگ و گربه افتادین به جون هم، اونوقت بهش میگین شوخی؟» گفتم: «سگ و گربه نه، خر و گاو.» آتوسا گفت: «بیمزه.» و هندوانهها را گذاشت و رفت.
انگار نه انگار یک خر آنجا ایستاده و یک گاو روی زمین افتاده و از درد به خودش میپیچد. به مهران گفتم: «حالت بهتره؟» گفت: «آره.» گفتم: «وایسا من این ماسک رو دربیارم ببینم چه مرگت شده.» و سعی کردم ماسک را از سرم بیرون بکشم. ولی نمیدانم به کجا گیر کرده بود و درنمیآمد. دوباره زور زدم ولی ماسک تکان نخورد. آنقدر زور زدم که تمام رگهای گردنم درد گرفت. مهران گفت: «داری چیکار میکنی با کلهت؟ میخوای بکَنیش؟»
گفتم: «مهران من و تو یکی یه ماسک روي سرمونه.» مهران گفت: «ما هیچی تو سرمون نیست.» گفتم: «روي سر، نه توي سر.» مهران گفت: «همون، روي سرمون هم چیزی نیست.» گفتم: «باشه تو راست میگی. میشه بهخاطر من بیای کلهم رو بگیری یه ذره بکشی بالا؟» مهران گفت: «من رو گرفتی؟» گفتم: «جون من بیا، جون من.» مهران آمد. راهنماییاش کردم کجای گردنم را بگیرد که دستش زیر ماسک بیفتد.
بعد گفتم دستهایش را با قدرت به طرف بالا بکشد. خودم هم با تمام وزنم بدنم را به سمت پایین میکشیدم ولی ماسک درنمیآمد. نفسم گرفته بود، به سختی به مهران گفتم: «زور بزن مهران... زور بزن.» مهران گفت: «داری میمیریها.» گفتم: «نه... زور بزن.» واقعا داشتم میمردم اما ماسک گیر کرده بود و درنمیآمد. دوباره گفتم: «مهران بیشتر زور بزن.» آتوسا که آمده بود بشقاب هندوانهها را ببرد ما را دید و شروع به جیغکشیدن کرد و آنقدر جیغ کشید که برادرم و پسرعمویم بدوبدو آمدند.
پسرعمویم پرسید: «چی شده؟» آتوسا گفت: «اينا دارن همديگه رو میکشن.» پسرعمویم بلافاصله و بیهیچمقدمهای آنچنان کشیدهای توی گوش مهران زد که مهران دوباره نقش زمین شد و همینطور از چشمهایش اشک میآمد. گفتم: «مهران داری گریه میکنی؟» مهران گفت: «به تو هیچ ربطی نداره، بدبخت تو که ماسک نمیخوای، تو بیماسک هم خری.» برادرم گفت: «قضیهي این ماسک چیه؟»
گفتم: «شماها رو سر من کلهي یه خر و رو سر مهران کلهي یه گاو نمیبينین؟» برادرم جوابی نداد ولی جوری نگاهم کرد که معلوم بود هم ناراحت شده هم دلش سوخته و هم ترسیده است. به آتوسا گفتم: «تو هم نمیبینی؟» آتوسا گفت: «وا... یعنی چی؟» گفتم: «کلهي من مثل خر نیست؟» آتوسا ناراحت شد و گفت: «داداشت میگه کلهخری؟» گفتم: «نه.» گفت: «چرا حرف حرف اونه. چون ما میخوایم عروسی کنیم به تو میگه کلهخر.» گفتم: «نه جون تو... اینجوری نمیگه.» آتوسا گفت: «تو خر نیستی من خرم که با تو و داداشت میآم پیکنیک.» و گریهکنان رفت و نشست توی ماشین.
آتوسا توی ماشین گریه میکرد. مهران هنوز روی زمین ولو شده بود. پسرعمویم سرش را در دستش گرفته بود و ناراحت بود و برادرم راه میرفت و سیگار میکشید. من هم درحالیکه ماسک روی سرم کمی کج شده بود عین خری که مظلوم شده و سرش را کج کرده باشد، یک گوشه ایستاده بودم و نمیدانستم چهکار کنم. همان موقع دیدم که یک خر، یک خر واقعی به طرفم میآید. من هم به طرفش رفتم و گفتم: «ببخشید یه سوال داشتم.» خر نگاهم کرد.
پرسیدم: «شما یه خر واقعی هستید؟» خر سرش را پایین آورد انگار که بگوید بله. پرسیدم: «این ماسک روی سر من گیر کرده، شما میتونین راهنماییم کنید چطور میتونم درش بیارم؟» خر گفت: «درنمیآد.» با تعجب گفتم: «شما هم بلدین مثل آدما حرف بزنید؟» خر گفت: «نه، من فقط بلدم مثل خودمون حرف بزنم.» گفتم: «ولی من فهمیدم شما چی گفتین.» خر گفت: «معلومه برای اینکه تو هم خری.» دیگر حرفی نزدم فقط راه رفتم و فکر کردم. راه رفتم و فکر کردم.
راه رفتم و فکر کردم. بعد آمدم به بچهها گفتم: «بچهها ناراحت نباشین. بیاین برای یادگاری یه عکس دستهجمعی بگیریم.» برادرم گفت: «حالت خوب شده؟» گفتم: «آره خوبم.» و این عکس یادگار آن روز است. برادرم و پسرعمویم نشستهاند و چای میخورند. آتوسا را باید بگردید تا توی عکس پیدایش کنید. مردی که کنار دیوار ایستاده هم پسرعمویم است و نمیدانم چطوری با دو قیافه در دو جای عکس افتاده است. آن چیزهای زردِ لولهمانندي که جلوی عکس هستند، نمیدانم چیست چون وقتی ما عکس را میگرفتیم نبودند. روی در انبارِ وسطِ مزرعهي پسرعمویم هم چیزهایی نوشته شده که نمیشود خواند.
آن پژو 206 کنار عکس همان ماشینی است که همه باهم با آن به مزرعه رفتیم و آتوسا نشست توی آن و گریه کرد. كسي که شلوار پیشبنددارِ آبی پوشیده که یک سیب قرمز هم روی آن است و ماسک گاو روی سرش است مهران است. الاغی هم که آن وسط ایستاده منام.