نمی دونم چرا ، چی شده که این روزها همه اش دوست دارم برگردم به اون قدیما به بچگی ، دوست دارم برگردم به همون روزهایی که بابام پایین برگه های دفترم را شماره گذاری می کرد تا اگه خدای نخواسته شیطون گولم زد و ازش برگه کندم بفهمه و .... آره دوست دارم به همون روزهایی  برگردم که داشتن گام به گام توی مدرسه یه جرم بزرگ محسوب می شد کسی چه میدونه شاید جرمش از اختلاس  .....  نمی دونم چرا ولی فقط دوست دارم برگردم  به اون شب هایی که از ترس اینکه بابا بیدار نشه  وببینه که هنوز من بیدارم صدای تلوزیون را می بستم و ((ببخشید شما )) را نگاه می کردم ((جنگ 77 )) را.....  وای خدا چی شد اون روزهایی که گفته بود اگه بچه ی خوبی باشی و توی کوچه نری  برات  یه سگا می خرم . خدای من سگا؟؟؟؟چه آرزوی محالی ! منم که می دونستم بابام از صبح میره سر کار و پنج عصر برمیگرده خونه ، پنج دقیقه به پنج می رفتم توی خونه تا موقعی که از کار میاد من را توی خونه ببینه ، اما مامان خوبم  مثل همیشه هوای من را داشت و می گفت اصلا بیرون نرفته . هرچند بعدا فهمیدم کلا جلوی من فیلم بازی می کردن بابام می دونسته که من توی کوچه میرم و مامانم فقط می خواسته جلوی بابام ضایعم نکنه. مامان الهی .........هیچ وقت یادم نمیره اون  روزی که برام سگا خریده بود  وقتی اون کارتون سفید رنگ را توی دستش دیدم  . با اینکه هر روز فقط یک ساعت می تونستم با تلوزیون رنگی باهاش بازی کنم اما انگار همه دنیا مال من بود و همه چی داشتم  اما الان .....

چقدر احمقانه بود آرزوی بزرگ شدن