به من بگو خدا چه جوريه؟
نویسنده: فاطمه شامرادی
مدت زيادي از تولد برادر تامي كوچولو نگذشته
بود. تامي مدام به پدر و مادرش اصرار مي كرد كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.
پدر و مادر مي ترسيدند تامي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي
كند و بخواهد به او آسيبي برساند. اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در
رفتار تامي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم
براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ، بالاخره پدر و مادرش تصميم
گرفتند موافقت كنند.
تامي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . اما لاي در باز مانده
بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند. آنها تامي
كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و
به آرامي گفت : ني ني كوچولو،
پدر و مادر مي ترسيدند تامي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند. اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار تامي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ، بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند.
تامي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند. آنها تامي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو،
/**/ به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !