به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

حکایت آن پیر پلاسیده که نان خشک بر آب جوق می زد.

پیری پلاسیده با البسه ای پوشیده و شمایلی ژولیده،بر لب جوق آبی مملو از کثافات نسشته بود و انبان چروکیده ای از نان خشک جلویش باز.نان کپک زده از انبان درمی آورد در آب جوق فروکرده و همی می خورد.بعد از هر لقمه،روی در آسمان می کرد که«ای صاحب گنج های خفته و سفره های رنگین صد هزار مرتبه شکر»ظریفی(در بعضی نسخ ضعیفه آمده)به او رسید و گفت:«ای پیری!تو بر لب گوری.چرا بعد از خوردن هر لقمه از این منجلاب شکر می کنی؟آن هم صد هزار بار.»

پیر گفت:«آن که باید بداند می داند که شکر من از فحش بدتر است.»به ناگهان،تریلی ای 28 چرخ و بلکم بیشتر،دیواری شکافاند وغریوکشان به پیررسید و کل یوم او و منجلاب و جوق یکی بنمود و مغزش را روی انبان خشک پاشاند و روح پیری در حسرت آخرین لقمه تحویل خازن جهنم شد.

دو بیتی:

شکر نعمت نعمتت افزون کند/\لیک سخرانش تو را لاجون کند!

یک تریلی رد شود از روی تو/\بیست و هش چرخش تو را داغون کند

حکایت آن جمع که سیاست می گفتند و ظرفی پر نعمت که در میان بود و سبد،سبد میوه فرار روی مان نهاده بودی.پارینه روز،در محفلی نشسته بودمی و پرشور و حرارت در مذمت همدیگر مشغول بودی و مدح خود،بسیار گفتی و مرا کار با ایشان نبودی و تنها آن میوه گان مرا به خود مشغول کردی،ساعتی بگذشت،چون نیک نگریستم،تنها من بودم که بهره ای از این محفل گرفته بودمی.

بیت:انگور و خیار و هندوانه/نه راست،نه چپ،فقط میانه

ادامه دارد...(شب دراز است و قلندر بیدار)